رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

بایگانی‌های ماهانه: مِی 2011

شاد باد آن‌که افتضاح به پا کرد

اینروزها نمایشگاهی از آثار چاپی سالوادور دالی در گالری آریا برپاست، روی دیوارها جملات قصاری (!) از او دیده میشد:

•    روزهایی هست که احساس میکنم دارم از فرط رضایت میمیرم.
•    راز این است، که معروفترین نقاش جهان که منام هنوز نمیداند چهطور نقاشی کند.
•    پدر و مادرم من را «سالوادور» نامیدند، چنان که از این نام برمیآید مقدر است نقاشی را از پوچگرایی هنر مدرن نجات بدهم.
•    راز تأثیرگذاری من در این است که فاش نشده.
•    کسانی که میخواهند از هیچچیز تقلید نکنند، چیزی تولید نمیکنند.
•    من «گالا» [معشوقه و بعدها همسرش] را بیشتر از مادرم، بیشتر از پدرم، بیشتر از پیکاسو و حتا بیشتر از پول دوست میدارم.
•    روزی که بفهمم معاصرانام عقایدم را میفهمند، در عرض یک هفته خواهم مُرد.
•    هر آنچه از سنت گرفته نشده باشد، دزدی است.
•    با نقاشی کردن به شیوهی قدما شروع کنید، بعدش هرکاری خواستید بکنید. به این ترتیب همیشه محترم خواهید بود.
•    نقاشی بخش کوچکی از شخصیت من است.
•    عشق به پول، آنطور که من بدان عشق میورزم، کم از عرفان نیست.
•    بگذار دشمنانام یکدیگر را ببلعند.
•    شاد باد آنکه افتضاح به پا کرد.

در دو جدول هم دالی به دو شخصیت متفاوت خودش از ده نمره داده بود:

دالی پولپرست
حقانیت ٨/ حرامزادگی ١/ ریا ٥/ مهربانی ٥/ نبوغ ١٠/ احساساتیگری ٠/ درک زیباییشناختی ١٠/ اضطراب ٥∙١/ عشق به طبیعت ٠/ سبیل ١٠/ قرتیبودن ٩/ شجاعت ٢/ هوش ٩/ عدالت ٨/ فساد ١٠

دالی سورئالیست
حقانیت ٣/ حرامزادگی ٥/ ریا ٥/ مهربانی ٠/ نبوغ ٩/ وفاداری ٢/ احساساتیگری ٨/ اضطراب ٥∙٧/ عشق به طبیعت ٨/ عشق به کودکان ٠/ آشپزی ١٠/ سبیل ٥/ قرتیبودن ١٠/ شجاعت ١٠/ هوش ٤/ عدالت ٠/ فساد ١٠

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟ *

+ Staudinger Franke

* «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»/ فروغ

شکاف

هنوز گچ خودش را نگرفته، ترک بازتر شده بود. باورش سخت بود این همان ترکی باشد که نیم ساعت پیش با یک کفِ دست بتونه پُرش کرده بود. با تعجب میدید که ترک دوبرابر بازتر و طولاش هم دوبرابر بزرگتر شده. انگشت کوچکاش بهراحتی وارد شکاف میشد. همین که با صدای خفیفی شکاف بازتر شد، دستاش را پس کشید و چند قدم عقب رفت، کاردک و گچی که توی مشتاش داشت سفت میشد را انداخت و ایستاد به تماشا. انگار که فیلم را تند کرده باشند؛ حرکت زبانههای ترک از بالا و پائین را میشد به راحتی دید. ناخودآگاه پاهاش را کمی از هم بازتر کرد تا تعادلاش را بتواند راحتتر حفظ کند. هر آن ممکن بود از شدتِ لرزش، سقف و دیوارها پائین بیایند. ناگهان رگهی نوری از عمقِ شکاف به بیرون تابید. دستهاش را جلوی سینه در مسیر نور گرفته بود و موج برداشتن و رقصیدن شعاع نور روی پوستاش را تماشا میکرد. با زیاد شدن نور از شدت لرزشها کم میشد، تا اینکه به سکوت کامل رسید و آرامش غریبی حکمفرما شد. حرارتِ لذتبخشی انداماش را گرم میکرد و رخوتِ هوسانگیزی داشت به وجودش رخنه میکرد. سعی کرد از لابهلای انگشتهاش به داخل شکاف نگاه کند. نور چشماش را میزد ولی کنجکاوی کودکانهای او را بهطرف شکافِ نور میکشاند. شاید به یک قدمیِ شکاف رسیده بود که تصمیم عجیبی گرفت. همینطور که عقب عقب میرفت شروع کرد به کندن لباسهاش ـ خیز برداشت و بعداز برداشتن چند قدمِ سریع، به درونِ نور شیرجه رفت.
عصری وقتی صاحبکار آمده بود تا پیشرفت و کیفیت کار را بررسی کند، با کار انجامنشده و ابزار و مصالحی ریخته و پاشیده در اطراف روبهرو شد. زیر لب فحشی داد و با لگد به تودهی سفت شدهی گچِ مقابل پاش ضربه زد. تودهی گچ کمی از کف بلند شد و رفت برخورد کرد به دیوار و اثری روی دیوار به جا گذاشت.