رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

بایگانی‌های ماهانه: فوریه 2010

کسی که آن‌جا نبود (قسمت سوم)

(قسمت اول) ، (قسمت دوم)

آن بالا بالاها، هواپیمای سفیدرنگی داشت به کندی پیش میرفت. در قسمتی از مسیرش پشت ابرها ناپدید شد، و دوباره از آنطرف ظاهر شد.
خودم را از زمین کَندم و نشستم. پاشدم ایستادم. در اطراف همهجا منظره یکی بود؛ صحرای لخت و بیپایان مثل اقیانوسی جزیرهی ساختمانهای بتونی را احاطه کرده بود. وقتی به پیشانیام دست کشیدم هیچ اثری از زخم پیدا نکردم. آیا من مدت طولانیای بیهوش بودهام که آن زخم خوب شده بود؟ اگر اینطور میبود پس حتماً کسی در این مدت از من نگهداری میکرده. یا نه تمام آن ماجراها کابوسی بوده که حالا ازش بیدار شده بودم؟ ولی چرا هنوز در همان مکان بودم، نه در اتاق خودم یا هرجای دیگری که در آنجا به خواب رفته بودم؟ آیا الآن در خواب بودم و داشتم در رویا سیر میکردم؟ اگر این رویا بود پس آن یکی که قبل از خوردن آن ضربه درش بودم چه بود؟ خیلی شبیه این یکی بود و به همین اندازه نامأنوس و عجیب بود. به یاد اتاق خودم افتادم؛ حالا که از اینجا بهش فکر میکردم میدیدم آنجا هم بهواقع برای خودش جای عجیبی بوده.
تصمیم گرفتم از روی پشتبام بروم پایین؛ تا ابد که نمیشد آنجا بمانم. موقع پایین رفتن معلوم شد که این ساختمان همانی نیست که من واردش شده بودم. گیج و سردرگم  مقابل ساختمان ایستاده بودم. نمیدانستم چه کار کنم. آیا باید میگشتم آن ساختمان را پیدا میکردم؟ بروم آنجا تا ضربهی دیگری بخورم و بیهوش بشوم و تمام این مراحل تکرار بشود!؟ یا نه از یک طرفِ این شهرک خارج بشوم و در دل صحرا آنقدر بروم تا به جایی برسم؟ بدون اینکه تصمیمی گرفته باشم بیهدف راه افتادم و سر از خیابان اصلی درآوردم. ایستادم و اطراف را نگاه کردم. همهچیز آشنا بهنظر میرسید ـ به بیگانگیِ بارِ اولی که در چنین خیابانی بودم. مثل اینکه ناگهان یادت بیفتد که باید هرچه زودتر سر قرار مهمی حاضر شوی شاشام گرفت. داشتم با نگاه در اطراف دنبال جای مناسبی میگشتم، ولی فوری متوجه شدم جستجو کار احمقانهای بوده و لزومی ندارد؛ آنجا که کسی نبود، میتوانستم راحت کارم را بکنم. تجربهی غریبی بود که در یک خیابان، وسط یک شهر آدم کاری را بکند که در شرایط عادی انجاماش در آنجا گستاخی و غیرمتمدنانه تلقی میشود و فقط از دیوانگان و اشخاص ضداجتماع انتظارش میرفت. احساس سبکی طبیعی بود چون بههرحال کمی از وزن بدنام به این ترتیب کم شده بود، ولی احساس سبکبالی و راحتیِ بیسابقهای داشتم. درست مثل بچهها احساس آزادی میکردم.
به دیوار تکیه داده بودم و به منظرهی مقابلام خیره شده بودم. نمیدانم چهقدر گذشته بود که دیدم در فاصلهی کمی زنی از پشت یکی از ساختمانها بیرون آمد، از عرض خیابان گذشت و در سمت دیگر پشت ساختمانی دیگر ناپدید شد. مطمئن نبودم آن چیزی که دیدهام واقعیت داشت، برای همین لحظاتی همینطوری بیحرکت ماندم. بعد دیدم کار عاقلانه این است که بروم دنبالاش، و بلافاصله دیدم کار عاقلانهتر این است که اول صداش کنم. چندتا کلمه و چندتا جملهی کوتاه مناسب چنین موقعیتهایی را در ذهنام باهم جابهجا کردم و در نهایت کوتاهترین و بدویترین و تاحدودی بیادبانهترین آنها را انتخاب کردم. آآآهای!
بعداً که سعی کردم خودم را در آن وضعیت تجسم کنم، دیدم چهقدر بامزه بوده؛ مردی درحالیکه زیپ شلوارش هنوز پایین است، ایستاده وسط خیابان و زن زیبایی را صدا میزند که بیا منرا ببر به خانهمان. وقتی دیدم پاسخی به هایوهوی من داده نشد دویدم به دنبالاش. در حین دویدن برای کامل شدن تراژدیِ «مردی وسط خیابان» تلاش میکردم سرووضعام را مرتب کنم.
تازه وقتی از پشتسر دست گذاشتم روی شانهاش و او برگشت فهمیدم که چرا صدام را نشنیده بود. درحالی که لبخند میزد دستها را بُرد لای موهای صاف و طلاییاش که از دو طرف روی شانههاش ریخته بود و هدفونها را از گوشهاش درآورد. من گفتم: «انگار مزاحم شدم، ببخشید.» او کلی دربارهی آهنگی که داشته گوش میکرده با لذت برام صحبت کرد. من بعداز اینکه حرفهاش تمام شد کمی مکث کردم، و در حالیکه توی چشمهاش زل زده بودم گفتم: «عجبا!» او کمی سرش را جلو آورد، چشمهای درشت و آبی رنگاش را کمی تنگ کرد، و با حالت تعجب پرسید: «چی؟» من گفتم: «منظوری نداشتم.» با شنیدن این حرف زد زیر خنده. دستاش را گذاشته بود روی شکماش و همینطوری میخندید. آنقدر خندید که من کمی نگراناش شدم، ولی خوشبختانه همه چیز به خیر و خوشی گذشت.
[ادامه دارد]

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

«ای انتظار پس کِی به پایان میرسی و چون/ به پایان رسی بی تو چگونه توانم زیست»
آندره ژید

«گفته بودم چو بیایی غم دل به تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»
سعدی

«نقطهی قوت آنا گاوالدا در این است که همانگونه که آدمی سخن میگوید، مینویسد و این ویژگی کیفیت کار را تضمین میکند […] کلام مکتوب از کلام شفاهی پیشی نمیگیرد، از آن عقب نمیماند، آن را دو چندان نمینمایاند، بلکه به سادگی جایگزین آن میشود.»
مجلهی ادبی بانوانِ Marianne (از مقدمهی کتاب)

(دوست داشتم کسی… نوشتهی آنا گاوالدا/ ترجمهی الهام دارچینیان/ نشر قطره)

گفتگوی زیر بین دو برادر است در مرخصی، یکی از داستانهای مجموعه؛ برادر کوچکتر که سرباز است به مناسبت روز تولدش به خانه آمده و قرار است فرداش باز به محل خدمتاش بازگردد.

– هی مارک…
– چیه؟
– ماری…
– خوب که چی؟
– او را برای من میگذاری یا نه؟
– نه.
– فکات را خرد میکنم.
– نه این کار را نمیکنی.
– چرا؟
– چون امشب زیادی نوشیدهای و من دوشنبه به فک نازنینام احتیاج دارم.
– برای چه؟
– چون قرار است دربارهی تأثیر اجسام سیال بر محیط پیرامونشان کنفرانس بدهم.
– عجب؟
– بله.
– متأسفم.
– مسألهای نیست.
– ماری چه میشود؟
– مطمئن نیستم.
– تو چه میدانی؟ علم غیب داری؟
– آه، این مربوط به حس ششم سربازی است که در توپخانه خدمت میکند.
– برو به جهنم.
– گوش کن، هیچجا نمیروم. جدی هستم. درست است احمقم ولی این را میدانم. پس بهتر است راهحلی پیدا کنیم، قبول؟
– دربارهاش فکرمیکنم…
– عجله کن وگرنه دیر میشود.
– فوتبالدستی…
– چی؟
– فوتبالدستی بازی میکنیم، هر که بُرد، او در این بازی برنده است، یعنی ماری او را میخواهد.
– خیلی بازی مودبانهای نیست.
– بین خودمان میماند آقای مودبی که سعی میکنی دوستدختر دیگران را بدزدی.
– باشد، کی؟
– همین حالا، زیرزمین.
– حالا؟؟؟
– بله آقا!
– قبول، الآن میآیم، میروم یک فنجان قهوه بنوشم.
– لطفاً برای من هم یکی بریز…
– مسألهای نیست، میریزم اما یک کار دیگر هم در فنجانات میکنم.
– آشخور کودن.
– برو خودت را گرم کن، برو با ماری خداحافظی کن.
– خفه.
– مهم نیست. من دلداریاش میدهم.
– جوجه را آخر پاییز میشمرند.

خوابِ تلخ

در کوچه پسکوچههای تنگ و نیمهتاریک میدویدم، و میگذشتم. اصلاً خسته نمیشدم که هیچ، لحظهبهلحظه سرعت و چالاکیام در پیچیدن از این کوچه به آن یکی بیشتر میشد. هزار بار به پیشانیام دست کشیدم، دیدم خشکِ خشک است. از شنیدن صدای برخورد کفِ کتانیهام با زمین آسفالت و خشخش لباسهام لذت میبردم. ولی صدای نفسنفسزدنهام را اصلاً نمیشنیدم.
در ته کوچهای، از دری که نیمه باز بود وارد شدم. حیاط کوچک بود. حیاط تاریکتر از کوچه بود؛ یا از وقتیکه توی کوچه بودم زمان قابل توجهای میگذشت، و یا به خاطر درختی بود که در گوشهی حیاط توی دل باغچهی نقلی فرو رفته بود. از کنار درخت و باغچه راهپلهی کوتاهی، از یک طرف چسبیده به دیوار آجری، بالا میرفت. دستام را گذاشتم روی نرده و خزیدم بالا. در انتهای پلهها در چوبیای بود که بهنظرم رسید هیچ وقت رنگ نشده. کمی مکث کردم. کمی مکث کردم و بعد در را باز کردم. پشت آن در که باید روغنکاری میشد، مثل گور یا زهدان مادر تاریک بود. حالا صدای نفسنفسزدنهام را میشنیدم. عرق شور وارد چشمام شد و مجبور شدم چشمام را با پشت دست بمالم.
پاشدم رفتم از اتاق بیرون. هوا کمی سرد بود. مور مورم میشد. گربهی سفید و حناییای روی دیوار حیاط کز کرده بود؛ برگشت منرا نگاه کرد و بعد سُرید توی حیاط همسایه. پابرهنه از پلهها رفتم پایین. کمی روی پلهی آخر نشستم. بلند شدم رفتم گوشهی حیاط، شیر آب را باز کردم و صورتام را شستم. برگشتم، باز رفتم نشستم روی لبهی پله. کف پاهام خیس شده بود. به مسیر حرکتام از کنار شیر آب تا پای پلهها که نگاه کردم، جاپاهای خودم را میدیدم که هر چه به من نزدیکتر میشدند، کمرنگتر بودند. همینطوری نشسته بودم به تماشای محو شدن جاپاهام، و داشتم فکر میکردم با کسی که توی اتاقام افتاده بود چه کار باید بکنم. ولی عقلام به جایی نرسید. نهایتاً دیدم هر کاری که قرار باشد بکنم باید تا شب صبر میکردم. یکجوری باید از شرش خلاص میشدم. این بهتر از آن بود که مجبور باشم برای همه توضیح بدهم. اصلاً کی باور میکرد؟!
دیدم تا وقتیکه آفتاب در بیاید، باقی اهل خانه بیدار شدهاند، و من هم تا آن موقع اشتهام برای صبحانه باز شده؛ بهتر است بروم از انباری روغندان را بیاورم و درِ آهنیِ خانه را کمی روغنکاری کنم تا از غژغژ بیفتد.