«ای انتظار پس کِی به پایان میرسی و چون/ به پایان رسی بی تو چگونه توانم زیست»
آندره ژید
«گفته بودم چو بیایی غم دل به تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»
سعدی
«نقطهی قوت آنا گاوالدا در این است که همانگونه که آدمی سخن میگوید، مینویسد و این ویژگی کیفیت کار را تضمین میکند […] کلام مکتوب از کلام شفاهی پیشی نمیگیرد، از آن عقب نمیماند، آن را دو چندان نمینمایاند، بلکه به سادگی جایگزین آن میشود.»
مجلهی ادبی بانوانِ Marianne (از مقدمهی کتاب)
(دوست داشتم کسی… نوشتهی آنا گاوالدا/ ترجمهی الهام دارچینیان/ نشر قطره)
گفتگوی زیر بین دو برادر است در مرخصی، یکی از داستانهای مجموعه؛ برادر کوچکتر که سرباز است به مناسبت روز تولدش به خانه آمده و قرار است فرداش باز به محل خدمتاش بازگردد.
– هی مارک…
– چیه؟
– ماری…
– خوب که چی؟
– او را برای من میگذاری یا نه؟
– نه.
– فکات را خرد میکنم.
– نه این کار را نمیکنی.
– چرا؟
– چون امشب زیادی نوشیدهای و من دوشنبه به فک نازنینام احتیاج دارم.
– برای چه؟
– چون قرار است دربارهی تأثیر اجسام سیال بر محیط پیرامونشان کنفرانس بدهم.
– عجب؟
– بله.
– متأسفم.
– مسألهای نیست.
– ماری چه میشود؟
– مطمئن نیستم.
– تو چه میدانی؟ علم غیب داری؟
– آه، این مربوط به حس ششم سربازی است که در توپخانه خدمت میکند.
– برو به جهنم.
– گوش کن، هیچجا نمیروم. جدی هستم. درست است احمقم ولی این را میدانم. پس بهتر است راهحلی پیدا کنیم، قبول؟
– دربارهاش فکرمیکنم…
– عجله کن وگرنه دیر میشود.
– فوتبالدستی…
– چی؟
– فوتبالدستی بازی میکنیم، هر که بُرد، او در این بازی برنده است، یعنی ماری او را میخواهد.
– خیلی بازی مودبانهای نیست.
– بین خودمان میماند آقای مودبی که سعی میکنی دوستدختر دیگران را بدزدی.
– باشد، کی؟
– همین حالا، زیرزمین.
– حالا؟؟؟
– بله آقا!
– قبول، الآن میآیم، میروم یک فنجان قهوه بنوشم.
– لطفاً برای من هم یکی بریز…
– مسألهای نیست، میریزم اما یک کار دیگر هم در فنجانات میکنم.
– آشخور کودن.
– برو خودت را گرم کن، برو با ماری خداحافظی کن.
– خفه.
– مهم نیست. من دلداریاش میدهم.
– جوجه را آخر پاییز میشمرند.