رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

بایگانی‌های ماهانه: آگوست 2010

آرزوهای کوچک

از وقتیکه شروع کرده بود خیلی میگذشت. توقع زیادی هم نداشت. با آرزوی یک میخ از خانه پا به بیرون گذاشته بود. این اواخر بود که به یک پونز ناقابل هم رضایت داده بود.
کفِ کفشهاش خیلی نازک شده بودند، طوریکه تمام سنگریزههایی که زیر پاهاش میرفتند را میتوانست حس کند و آنها را بشمارد. کمی بعدتر در مرکز سمتِ راستی سوراخی بهوجود آمده بود و لحظهبهلحظه بزرگتر هم میشد. وقتی پا زمین میگذاشت قسمتی از کف پاش با داغی آسفالت یا سرمای یخ تماس مستقیم پیدا میکرد. حالا کمکم داشت به یک تکه آدامس فکر میکرد و، معذب بود که آیا این نادیده گرفتن آرماناش نیست؟ آیا او به خودش خیانت نمیکرد؟ حسابی ریخته بود بههم که ناگهان پاش رفت روی یک مین.
درحال تکهتکه شدن به این فکر میکرد که کدام آدم بیمبالاتی ممکن است یک چنین چیزی را اینجا گذاشته باشد. در زمان کوتاهی که داشت توانست به جوابی برسد که رضایتبخش بود و آراماش کرد. بله، این هدیهای بود به او برای تمامِ همتِ ناچیزش.

زندگی و مرگ در مجاورت قطارها

Closely Watched Trains اثر دیگریست از بهومیل هرابال نویسندهی چک که تنهاییِ پرهیاهو* ازش در اینجا ترجمه و چاپ شده؛ این یکی ترجمهای است (در همانجا) به یک مدیوم دیگر. فیلمی که یرژی مِنزِل ساخت موفق به دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی سال ١٩٦٧ شد و شهرت هرابال را به خارج از مرزهای کشورش بُرد.
متأسفانه چون منبع اقتباس در دسترس نیست، آن بخش مقایسهای (که بخش جذابی هم در نگاه به اینجور فیلمهاست) منتفی است و حتا در اینمورد فقط همان یک کتاب برای مراجعه به دنیای نویسنده وجود دارد.
داستان از این قرار است که پسر جوانی در یک ایستگاه قطار در شهر کوچکی مشغول بهکار میشود، عاشق دختری که کنترلچیِ بلیط است میشود و، در آخر بمبی که پارتیزانها آوردهاند را به داخل قطار حامل مهمات آلمانیها میاندازد، ولی قبل از انفجار قطار تیر میخورد و کشته میشود.

خط داستانی آشنا بهنظر میرسد، ولی… فضای فیلم اصلاً یک فضای جنگی نیست؛ ما از جنگ چیز زیادی نمیبینیم (درواقع خیلی کم میبینیم و میشنویم). سربازهای آلمانی دو ـ سه بار سر و کلهشان پیدا میشود که چهرهی کاملاً متفاوتی با آن کلیشههای آشنا دارند. در صحنهای قطاری در ایستگاه متوقف است؛ یکی از واگنها ظاهراً بیمارستان متحرک یا چیزی شبیه به آن است؛ سربازهای آلمانی که خسته و کوفته دارند میگذرند نگاههای حسرتبار و آمیخته به تمنا به پرستارها میکنند و پرستارها هم پذیرایشان میشوند. از پارتیزانها هم چندبار خبرهایی را میشنویم و نمایندهشان زن جوان زیباییست که اصلیت آلمانی دارد و شبی در ایستگاه از دل تاریکی با بمبی در زیر بغل که بهشکل یک کادو بستهبندی شده ظاهر میشود.

حالوهوای حاکم بهنظرم نکتهی اساسی است… اصلاً از میلان کوندرا، نویسندهی هموطن هرابال کمک میگیرم که چند سال پیشاز مرگ هرابال نوشته: «… [هرابال] نمودار بارز سرشادی روحی چک، یکی از اصیلتری مظاهر مجسم روح پراگ، ترکیبی باورنکردنی از طنز خاکی با زبانی مرصع و فاخر… در مورد هرابال آنچه منحر به فرد است ظرفیت شادخواری اوست…»
نمونههایی از این طنز خاکی و گاه سیاه:
ـ پسر جوان که در اولین مواجهه با دوست دخترش متوجهی بیماری انزال زودرساش شده (حسابی آبروریزی میشود)، بعداز اقدام به خودکشی (بهشکلی احمقانه و تراژیک رگهای دستاش را میزند) به هرکسی که میرسد ازش میخواهد کمکاش کند؛ وقتی از رئیس ایستگاه کمک میخواهد او خیلی جدی در جواباش میگوید که زناش فقط برای خودش است، یا از همکارش میپرسد آیا او خواهری دارد که به او کمک کند.
ـ یکی از کارکنان ایستگاه در یک شوخی و بازی اروتیک ( کلاغ پَر ـ زمان پَر ـ مرگ پَر ـ همهچیز پَر) پشت دخترکی را که در ایستگاه مسئول نوشتن تلگرافهاست را منقش به مُهرهای اداری ایستگاه میکند. (هجو بروکراسی؟) وقتی مادربزرگ دخترک متوجه میشود، دست او را میگیرد و با خودش به اینطرف و آنطرف میبرد و در ایستگاه و در دادگاه به هرکسی که میرسد دامن دخترک را بالا میزند و نقش مُهرها را نشان همه میدهد و خواستار عدالت میشود. (هجو سیستم قضایی؟) بالاخره دخترک فاش میکند که با کمال میل گذاشته مرد همکارش اینکار را باهاش بکند. یا رئیس ایستگاه که هروقت او را میبینیم درحال دانه دادن به کبوترهاش است و برای همین یونیفرماش همیشه پر از کثافتکاری کبوترهاست. (هجو ریاست؟) و یا پدربزرگِ پسر جوان که سعی کرده با هیبنوتیزم جلوی تانکهای آلمانیها را بگیرد. (هجو سستی مردم چک در برابر هجوم دشمن؟)
فیلم حاضر شبیه یا یادآور دنیای فیلمهای امیر کوستوریسا هم هست؛ از این جنبه که در دل واقعگرایی یکجور سورئالایسم و همینطور طنز و لودگی که قبلاً اشاره شد ـ البته خیلی ملایمتر شدهاش (دنیای کوستوریسا اغلب خیلی پرانرژی و بعضی مواقع جنونآمیز است) ـ جریان دارد. در مورد همین فراواقعی بودن شاید بشود گفت فیلم از دنیای نویسنده (که در نوشتن فیلمنامه هم همکاری کرده) فاصله گرفته، البته کتاب مورد اقتباس همانطور که اشاره شد در دسترس نیست و من فقط براساس همان یک داستانی که ازش خواندهام (تنهایی پرهیاهو) اینرا میگویم، شاید در این یکی داستان مثلاً بهخاطر پسزمینهی بههرحال تاریخی و مستندش (جنگ جهانی) این فراواقعی و عجیبوغریب بودن کمرنگتر بوده.
این دوگانگی و ترکیبهای نامتجانسِ جذاب انگاری توی زندگی نویسنده هم بوده، مثلاً اینکه با داشتن مدارک تحصیلات عالی به مشاغل نازلی روی آورده، از جمله همین راهنمای قطارها (البته مثل اینکه در آن کشور این مسئله به اندازهی جاهای دیگر عجیب نیست) و هم یکجورهایی در مرگاش؛ «بهومیل هرابال در فوریهی ١٩٩٧، هنگامی که در بیمارستان بستری بود، از پنجرهی طبقهی پنجم به زیر افتاد، یا به زیر پرید. هنوز کسی درست نمیداند. گفته بود که میرود به کبوترها دانه بدهد.»

* تنهایی پرهیاهو/ بهومیل هرابال/ پرویز دوائی/ کتاب روشن

سانسور