رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

 خیلی‌ها را نمی‌بخشم

مدتی است افتاده‌ام‌ به فیلم‌دیدن. هرچی دست‌ام می‌آید می‌بینم. شنیده‌ام بعدِ کلی فیلم‌دیدن می‌گویند به نوع خاصی از فیلم‌ها علاقه دارند یا فیلم‌هایی با موضوع‌های مشخص را ترجیح می‌دهند یا به خاطر بازیگرها و کارگردان‌ها فیلم‌ها را انتخاب می‌کنند، برای من این چیزها اهمیت ندارد ـ نه این‌که پیش نیامده بازیگری به دل‌ام نشسته باشد یا در عنوان‌بندی پایانی به اسم‌ها توجه نکرده باشم، ولی در آخر، فیلم جدید برام فقط «یه فیلم دیگه» است.

بارها اتفاق می‌افتاد حین تماشا متوجه تکراری‌بودن فیلم می‌شدم. آن وقت‌ها یک طرز فکری داشتم می‌گفتم بی‌احترامی است فیلمی را ناتمام رها کنم [به کی؟]؛ برای همین به خودم تحمیل می‌کردم فیلم را کامل تماشا کنم. این رفتار حتماً نوعی خود‌آزاری بوده که به مرور سعی کرده‌ام ترک‌اش کنم. حالا اگر از فیلمی به هر دلیل خوش‌ام نیاید ـ تکراری باشد یا نباشد ـ دیگر ادامه نمی‌دهم. یک‌بار تمام فیلم‌هام را از گوشه‌وکنار خانه جمع کردم، آوردم و چیدم‌شان پهلوی هم روی زمین. جلدهای رنگارنگ با روکش پلاستیکی براق جلوه‌ی عجیبی به اتاق‌خواب داده بودند. اصلاً فکر نمی‌کردم این تعداد فیلم جمع کرده باشم. ساعت‌ها باهاشان مشغول بودم. در آخر متوجه‌ شدم برخلاف انتظارم از هر فیلم تنها یک نسخه وجود داشت.

اوایل گاهی به سینما هم می‌رفتم ولی هربار به دلیلی اوقات‌ام تلخ می‌شد. بالاخره یک‌بار با دو نفر که پشت‌سرم نشسته بودند و مدام حرف می‌زدند و یکی‌شان هم با نوک پا به پشت صندلی من ضربه می‌زد حرف‌ام شد و کار به درگیری و بزن‌بزن کشید. وقتی ما را داشتند به بیرون از سالن می‌بردند دیدم تماشاگرها فیلم را رها کرده‌اند و داشتند ما را تماشا می‌کردند.

وقتی می‌بینم کسی با شور و حرارت درباره‌ی فیلم مورد علاقه‌اش حرف می‌زند یا از فیلمی که تازه‌گی‌ها دیده بد می‌گوید و ایراد می‌گیرد، همین‌طوری گوش می‌کنم و نظری نمی‌دهم. آن‌ها فکر می‌کنند من به فیلم و سینما علاقه‌ای ندارم و موضوع صحبت را عوض می‌کنند، درحالی‌که من واقعاً دوست دارم حرف‌هاشان درباره‌ی فیلم‌ها را بشنوم، به‌خصوص حرف‌هاشان درباره‌ی فیلم‌هایی که خودم ندیده‌ام. این مسئله آرام آرام تبدیل به یک راز شده ـ واقعاً هم پیش خودم ازش به‌عنوان «راز» یاد می‌کنم. احساس می‌کردم این راز من یک چیزهایی کم دارد چون به اندازه‌ی کافی جذبه نداشت، یعنی اگر روزی فاش می‌شد اهمیتی نداشت و اتفاق خاصی نمی‌افتاد. فکر می‌کنم یک رازِ واقعی وقتی آشکار می‌شود باید چیزی، هرچند کوچک، در این دنیا تغییر کند. چاره‌ای نبود و باید در این محرومیت به همین رازِ کوچکِ نیم‌بند رضایت می‌دادم.

روزی از روزها، همین اواخر ـ انگار چند روز پیش بود ـ فیلمی به دست‌ام رسید که روزگارم را سیاه کرد. مثل این بود وارد سالن سینمایی شده باشم که درِ خروجی ندارد. محکوم به این بودم تا آخر عمر در آن‌جا باشم و یک فیلم تکراری را مدام تماشا کنم. کسی که برام فیلم ‌می‌آورد اطمینان داد تکراری نیست. باز نگاهی به جلدش انداختم و گفتم شاید از دیگری گرفته باشم. گفت نمی‌شود، چون با این‌که زیاد جدید نیست ولی تازه وارد بازار فیلم این‌جا شده. قبول کردم و برش داشتم. موقع پرداخت علاوه بر تخفیف‌های معمول پول آن یک فیلم را نگرفت و گفت این یکی را به حساب او ببینم. در آن لحظه متوجه‌ی منظورش نشدم. اصلاً به‌خاطر این‌که حواس‌ام جای دیگری بود جور دیگری از حرف‌اش برداشت کردم ـ چیزی مثل این‌که به حساب‌ام خواهد رسید. بعدِ راهی‌‌کردن‌ او فیلم‌های جدیدم را مثل همیشه بردم گذاشتم روی میزِ کنار تلویزیون. ایستاده کمی به برج کوتاه فیلم‌های ندیده نگاه کردم. فیلمِ مشکوک به تکراری‌بودن یا همان هدیه‌ام را از رو برداشتم‌ و گذاشتم زیر باقی فیلم‌ها. پیش خودم از کارم خنده‌ام گرفت چون به این فکر کردم نکند آن سوء‌تفاهم ته ذهن‌ام را هنوز دارد قلقلک می‌دهد.

دیشب داشتم آماده می‌شدم برای فیلم‌دیدن که صدای ترمز شدید ماشینی آمد. خودم را پشت پنجره رساندم و پرده را کنار زدم. دیدم ماشین سیاه‌رنگ مدل بالایی وسط کوچه متوقف است. در آن فضای کم‌نور تشخیص دادم زن و مردی جوان داخل ماشین هستند. مرد پشت فرمان بود و زن روی صندلی کناری نشسته بود. هر کدام در صندلی خودش رو به دیگری چرخیده بود. اول‌اش به‌نظرم رسید شاهد یک صحنه‌ی عاشقانه هستم و الآن است که به هم نزدیک‌تر شوند و هم‌دیگر را ببوسند. ولی داشتند بگومگو می‌کردند. شیشه‌های ماشین کیپ بالا بودند برای همین از صداشان کلام واضحی بیرون درز نمی‌کرد ولی صدای موسیقی عامه‌پسندی خیلی خفیف شنیده می‌شد. در مدت کوتاهی دعواشان که احتمالاً خیلی قبل‌تر شروع شده بود اوج گرفت تا ناگهان زن جیغ کشید و مرد هم در جواب‌اش فریاد کشید و زن را فاحشه خطاب کرد. زن چنگ به صورت مرد انداخت و بی‌معطلی در را باز کرد و از ماشین خواست پیاده شود که مرد بازوی زن را گرفت. صدای موسیقی کوچه را برداشته بود. زن با جیغ و داد همچنان تلاش می‌کرد از ماشین خارج شود. مرد همان‌طور که زن را محکم گرفته بود خم شد طرف زن و با دست دیگرش دستگیره‌ی در طرف زن را گرفت و آن را بست. بلافاصله ماشین به‌راه افتاد ولی هنوز دو متر جابه‌جا نشده بود که دوباره زن در ماشین را باز کرد و این‌بار خودش را بیرون انداخت. ماشین متوقف شد. مرد پیاده شد و از پشت ماشین دور زد و خودش را به زن رساند. قبل این‌که زن به خودش بیاید و فرصت کند از جاش بلند شود لگد محکمی حواله‌ی پهلوی زن کرد. زن در خودش مچاله شده بود و بی‌صدا فریاد می‌کشید. مرد کنار زن خم شد و صورت زن را با دو دست طرف خودش چرخاند و یک جفت کشیده به دو طرف صورت زن نواخت. این‌جا بود که صدای ناله و شیون زن بلند شد. مرد زن را که کاملاً تسلیم بود و مقاومتی نمی‌کرد بلند کرد و درون ماشین تقریباً چپاند. روسری صورتی و براق زن روی زمین کنار ماشین افتاده بود ـ مرد برش داشت و داخل ماشین پرت کرد. روسری نرم نشست روی پاهای زن. مرد در ماشین را محکم به روی زن بست و از مسیر آمده برگشت تا برود پشت فرمان بنشیند ولی هنوز به در ماشین نرسیده بود که صدایی او را متوقف کرد. «این‌جا چه خبره؟ چی کار داری می‌کنی؟» مردی هم‌سن‌وسال «شوهرِ» خشمگین از توی سایه بیرون آمد و خودش را به وسط کوچه رساند و مقابل ماشین ایستاد. «ربطی به‌ت نداره، مزاحم نشو!» شوهر کنار درِ باز ماشین طوری جا گرفت که یک دست‌اش روی سقف ماشین بود و دست دیگرش لبه‌ی در را گرفته بود. دو مرد هم‌قد هم بودند ولی مردِ مزاحم هیکلی‌‌تر و پت‌وپهن‌تر بود و چربی شکم و دور کمر داشت. کمی به ماشین نزدیک‌تر شد و به داخل ماشین سرک کشید. «هو، کجا؟ زن‌ام روسری سرش نیست.» ظاهر زن و شوهر نشان نمی‌داد از آن‌هایی باشند که در بند حجاب هستند، انگار داشت از این حربه استفاده می‌کرد تا مرد مزاحم را دور نگه دارد. زن در صندلی ماشین فرو رفته بود و ظاهراً متوجه‌ چیزهایی که در صحنه داشت می‌گذشت نبود. «چیزی نگو!» درحالی‌که هنوز داشت به داخل ماشین سرک می‌کشید، دست کرد گوشی موبایل‌اش را از جیب پشت شلوار درآورد. «الآن زنگ می‌زنم مأمور بیاد.» هنوز مردد بود شماره بگیرد یا نه ـ دو بار گوشی را بالا آورد و شماره نگرفته آن را پایین برد. شوهر که متوجه‌ی تردید مرد شده بود بعدِ کمی این پا و آن پا کردن سوار ماشین شد و گازش را گرفت. مرد چاقالو مجبور شد خودش را از مسیر حرکت ماشین کنار بکشد. وقتی ماشین از کنارش رد می‌شد با حسرت ایستاده بود و چشم از زن برنمی‌داشت. وقتی ماشین از او گذشت و داشت دور ‌می‌شد مذبوحانه چند قدم سنگین پشت ماشین رفت و بعد وسط کوچه متوقف شد و دور شدن و پیچیدن ماشین از سر کوچه را تماشا ‌کرد. ماشین و بعد صدای ماشین کاملاً محو شد. سکوت حکم‌فرما بود. عده‌ای از اهالی که تا الآن مشغول تماشا بودند یکی یکی از پشت پنجره‌ها ناپدید شدند و مرد چاق هم که تنها مانده بود راه‌اش را کشید و رفت. انگار هرگز اتفاقی نیافتاده بود.

الان اوقات‌اش تلخ است و می‌دانم نباید یکی دو ساعتی باهاش حرف بزنم. وسط تماشای فیلم در سالن سینما دعوا شده بود. بعدِ کمی انتظار وقتی دیدم کسی از مأمورهای سالن برای حل مشکل حاضر نشد بالاخره از روی صندلی‌ام بلند شدم و گفتم بیا برویم بیرون. او سر جاش نشسته بود و من را هم دعوت به نشستن و صبر می‌کرد. دعوا بالا گرفت و به زدوخورد کشید. وقتی دید من هنوز ایستاده‌ام بالاخره با اکراه از جاش بلند شد. دست‌اش را گرفتم و کورمال کورمال خودمان را به در خروج که درواقع همان دری بود که ازش وارد شده بودیم رساندیم. تا وقتی سوار ماشین بشویم زیر لب قُرقُر می‌کرد. می‌گوید نباید تماشای فیلم را ناتمام گذاشت. معتقد است این‌ کار یک نوع بی‌احترامی است. «به کی؟» «به کارگردان، به بازیگرها، به تهیه‌کننده، به تمام کسانی‌که در ساخت فیلم نقش داشته‌اند و از همه مهم‌تر به تماشاگرهایی که نشسته‌اند و دارند فیلم را تماشا می‌کنند.» «دیدی که چند نفر دیگه هم مثل ما اومدن بیرون.» «وقتی وسط فیلم از جات بلند می‌شی و جلوی چشم همه سالن رو ترک می‌کنی، انگار به‌ همه‌شون داری می‌گی شما آدم‌های احمقی هستین که نشسته‌این دارین یه فیلم آشغال رو تماشا می‌کنین.» همیشه پشت این نوع حرف‌هاش یک ایمانی هست که من را هم به فکر می‌اندازد و برای لحظه‌ای هم شده به عقاید خودم شک می‌کنم. به‌ش می‌گویم این طرز فکر یک نوع وسواس فکری است. «برای ‌کسی مهم نیست که ما از چه فیلمی خوش‌مون می‌آد و از چه فیلمی خوش‌مون نمی‌آد، هر کسی کار خودش رو می‌کنه. اصلاً ما که از فیلم بدمون نیومده بود، من که خیلی دوست داشتم بدونم آخرش چی می‌شه؛ مجبور شدیم نیمه‌کاره ول‌اش کنیم!»

موقع رانندگی زیرچشمی حواس‌ام به‌ش بود. لب‌هاش تکان می‌خوردند ولی صدایی ازش درنمی‌آمد. داشت باز با خودش حرف می‌زد ـ عادتی که این اواخر پیدا کرده. یک‌بار که از این کارش عصبانی شده بودم، به‌ش گفتم چرا حرف‌اش را با من نمی‌زند. اول‌اش چیزی نگفت و لبخند زد ولی کمی بعد برگشت حرف عجیبی زد، معنی‌اش را متوجه نشدم ولی مطمئن هستم برای شوخی نبود. «تقدیر اینه!»

روسری‌ آرام آرام سر می‌خورد می‌افتد روی شانه‌اش. می‌خواهم دست دراز کنم روسری‌اش را درست کنم ولی می‌ترسم عصبانی بشود. راست‌اش هر دو زیاد در بند حجاب نیستیم ولی من این‌طور موقع‌ها کمی معذب می‌شوم چون در مکان‌های عمومی متوجه می‌شوم همیشه یکی هست که بِروبِر به چنین منظره‌ای نگاه می‌کند. می‌گوید داخل ماشین حریم خصوصی به حساب می‌آید. «ندیدی در فیلم‌ها وقتی شخصیت‌ها در ماشین می‌شینن حال‌وهوای صحنه صمیمی‌تر می‌شه و حرف‌های خصوصی‌ترشون را به هم می‌زنن ـ حتا بعضی وقت‌ها نقش اتاق‌ خواب رو هم پیدا می‌کنه.» به‌ش می‌گویم آدم خوش‌بینی است. «آدم‌هایی هم هستن که تو ماشین با هم حرف‌شون می‌شه یا حتا ممکنه ماشین محل جنایت باشه. بگومگو و دعوا مسئله‌ی خصوصی به‌حساب می‌آد ولی درباره‌ی آدم‌کشی مطمئن نیستم.» [این چه حرفی بود توی این موقعیت زدم؟!]

تا وارد خانه می‌شویم بدون این‌که چیزی بگوید صاف می‌رود به اتاق خواب و در را پشت سرش می‌بندد. نیم‌ساعت نشده خیلی سرحال با آن شلوارک‌ گل‌گلی‌اش از اتاق خواب می‌زند بیرون و می‌رود از روی میز کنار تلویزیون دوتا فیلمی که از دیشب آن‌جا مانده را برمی‌دارد و همان‌طور که پشت به من ایستاده آن‌ها را بررسی می‌کند. همیشه با رفتارش غافل‌گیر و متعجب‌ام می‌کند ـ انتظار داشتم باز یکی از آن قرص‌خواب‌های صورتی‌اش را خورده باشد و تا نزدیکی‌های ظهر فردا از اتاق‌ بیرون نیاید. با این‌که زن‌وشوهریم تا به‌ حال روم نشده به‌اش بگویم از شکل پشت زانو‌هاش خوش‌ام می‌آید. می‌توانم به انداز‌ه‌ی زمان یک فیلم سینمایی به تماشا آن خطوط مرموزی که مرز بین ساق و ران هستند بنشینم. خطوطی شبیه خطوط کف دست که کف‌بین‌ها از روی آن‌ها اسرار زندگی آدم‌ها را فاش می‌کنند. ناگهان برمی‌گردد رو به من و درحالی‌که دوتا فیلم را دو طرف‌اش بالا گرفته، با انرژی و لبخند ملیحی روی لب ازم می‌خواهد یکی را برای تماشا انتخاب کنم. صاف می‌نشینم. متوجه‌ی گوشی موبایل‌ام در دست‌ام می‌شوم. آن‌را روی میز می‌گذارم. هنوز کلمه‌ای از دهان‌ام خارج نشده می‌گوید از آن یکی که دیشب دیدیم خیلی خوش‌اش آمده، من هم که آخرهاش خواب‌ام برده، پس به‌تر است همان را دوباره تماشا ‌کنیم.

در طول نمایش فیلم یک نگاه‌ام به صفحه‌ی تلویزیون است، نگاه‌ دیگرم به او که با دقت و لذت دارد فیلم مورد علاقه‌اش را تماشا می‌کند. جاهایی هم‌راه شخصیت‌ها که صحبت می‌کنند لب می‌زند. جاهایی واکنش‌های احساسی نشان می‌دهد و چیزهای نامفهومی زیر لب می‌گوید. بدون این‌که طرف من برگردد، انگار که با خودش حرف بزند، شمرده شمرده چیزهایی در تفسیر بعضی صحنه‌های فیلم می‌گوید. فیلم هنوز به پایان نرسیده پلک‌هام سنگین می‌شوند و بالاخره خواب‌ام می‌برد. صحنه‌های پایانی این فیلم را هم از دست می‌دهم.

«از وقتی اون فیلم رو براش بردم روزگارم رو سیاه کرده. هر دفعه که می‌رم پیش‌اش باید یه نسخه‌ی تازه از فیلم رو براش هم‌راه باقی فیلم‌ها ‌ببرم. روم هم نمی‌شه پول‌ ازش بگیرم. به‌ش می‌گم شاید یه فیلم دیگه بوده. بالاخره قضیه مال سال‌ها پیشه. آدم وقتی نوجوونه خیال‌بافی زیاد می‌کنه. می‌گه نه مطمئنه خودشه و همه‌ی این نسخه‌ها ناقص‌ان. اطمینانی پشت حرف‌اش بود که بالاخره باعث شد یه‌بار ازش خواستم اون صحنه که می‌گه تو این نسخه‌ها نیست و به‌اصطلاح گم شده رو برام تعریف کنه. به‌نظرم غافل‌گیر شد. کمی به فکر فرو رفت. انگار رفت جایی و برگشت. گفت تو اون صحنه دو نفر باهم حرف می‌زنن. پرسیدم زن هستن یا مرد. گفت زن و مرد هستن. دیگه چیزی نگفت. شاید صحنه‌ی عشق‌بازی‌ای چیزی بوده که نخواست تعریف کنه. به‌نظرم حال‌اش زیاد خوب نیست. دچار وسواس فکری شده. زن‌اش چند وقتیه گذاشته رفته. پیداش نمی‌کنه. زن‌اش و خانواده‌ی زن‌اش‌ و دوست‌های زن‌اش هیچ‌کدوم جواب‌ تلفن‌هاش رو نمی‌دن. یه‌بار با موبایل من تموم اون شماره‌ها رو گرفت ولی باز کسی جواب نداد. من هم تعجب کردم. می‌گفت می‌خواد پاشه بره شهرستان خونه‌ی پدری زن‌اش. من پیشهاد دادم به‌تره یه مأمور هم با خودش ببره. بعدش پشمون شدم. شاید کل قضیه یه سوء‌تفاهم بیش‌تر نباشه. کی می‌دونه. به‌هرحال نباید تو مسائل خصوصی مردم دخالت کرد. یه مشتری دارم که خودش فیلم‌سازه. جوونه و تازه کارش رو شروع کرده. یه‌بار این داستان رو براش تعریف کردم و گفتم به‌نظرم از روش یه فیلم بسازه چیز خوبی می‌شه. مِن‌ومِن کرد و گفت دعوای زن‌وشوهری خیلی کلیشه‌ایه. پیش خودم گفتم درسته از این‌جور اختلاف‌ها همیشه پیش می‌آد ولی هرکدوم با اون یکی فرق‌‌ داره. منظورم اینه با این سن‌وسال هنوز تو این مسائل تجربه نداره. اصلاً نکته‌ی داستان رو نگرفته بود.

«ساکتی؟! حرفی نمی‌زنی؟ من هر چه‌قدر داستان رو کش دادم ولی تو همین‌جور نشستی فقط داری بیرون رو نگاه می‌کنی. از حرف‌هام حوصله‌ات سررفت یا ماجرایی که تعریف کردم ناراحت‌ات کرد؟ چندبار درباره‌اش با هم صحبت کردیم. به‌نظرم این عادت خوبی نیست. آدم دچار سوء‌تفاهم می‌شه. وقتی تو سکوت می‌کنی و جوابی نمی‌دی آدم معذب‌ می‌شه. عذاب وجدان می‌گیرم. نمی‌تونم تشخیص بدم از من ناراحتی یا فقط ناراحتی. برای همین کاری هم از دست‌ام برنمی‌آد. اون وضعی که تو سالن سینما پیش اومد اعصاب من رو هم ریخت به‌هم. من از فیلم خوش‌ام اومده بود ولی تو که پا شدی و دست‌ام رو گرفتی مقاومتی نکردم. حق هم با تو بود. تصمیم درستی بود. یه‌بار دیگه می‌ریم و می‌فهمیم آخر داستان چی می‌شه. الآن که ‌رسیدیم خونه یه فیلم خوب انتخاب می‌کنیم و با خیال راحت می‌شینیم تماشا می‌کنیم. نظرت چیه؟»

یادم نیست از کی این عادت شروع شد. به من باشد می‌گویم از اول بوده، فقط از یک زمانی دیگران متوجه‌اش شدند و به خودم هم گفتند. به آن‌ها می‌گویم همه این عادت را دارند ولی انکار می‌کنند یا حواس‌شان نیست. من از رو نمی‌روم و فلسفه‌بافی می‌کنم و می‌گویم به‌نظرم حتا وقتی با دیگری صحبت می‌کنیم درواقع داریم با خودمان صحبت می‌‌کنیم. آن‌ها سرشان را به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهند. کوتاه می‌آیم. همه می‌خندند و نمایش به پایان می‌رسد. آن شب دور هم جمع شده بودیم و داشتیم فیلم تماشا می‌کردیم. مسخره‌بازی همیشه اول از محسن شروع می‌شد، بعد چند نفر دیگر هم دنبال‌اش را می‌گرفتند تا آخر سر هر کس، حتا بی‌استعدادترین‌ها هم چیزی رو می‌کردند. وقتی از سرو‌صدای اطراف‌ به خودم آمدم دیدم محسن دارد با موبایل‌اش ازم فیلم می‌گیرد. دست انداختم گوشی را ازش بگیرم که نشد. حواس‌ام به نازنین بود که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود. بالاخره بلند شدم و دست‌اش را گرفتم و زدیم بیرون. خیلی دل‌ام می‌خواست یک روزی خدمت این محسن برسم ـ با آن هیکل‌ مسخره‌اش که مثل بشکه‌ی گُه بود. دوست داشتم یک لگد بخوابانم لای پاهاش؛ آن‌قدر محکم باشد که از زندگی ساقط شود. راستی هم باید نسل این‌ نوع آدم‌ها از روی زمین برداشته می‌شد. توی ماشین تا جایی از مسیر هر دو ساکت بودیم و حرفی نزدیم. او یک‌دفعه به حرف آمد و پرسید چرا با او حرف نمی‌زنم. من در جواب‌اش اظهار تعجب کردم و گفتم چه‌طور این حرف را می‌زند، ما که همه‌اش داریم با هم حرف می‌زنیم. «پس این عادت مسخره چیه تا به حال خودت ول‌ات می‌کنن شروع می‌کنی به با‌خودت‌حرف‌‌زدن؟» گفتم خب بعضی حرف‌ها خصوصی هستند و نمی‌شود با دیگران در میان گذاشت.

آن وقت شب خیابان‌ها خلوت بودند ولی من وانمود می‌کردم دارم با دقت رانندگی می‌کنم، مثلاً همه‌اش آینه‌ها را نگاه می‌کردم‌ ولی همه‌ی حواس‌ام به او بود. سرش را برگردانده بود بیرون را تماشا می‌کرد. عکس صورت‌اش را روی شیشه می‌دیدم. توی صندلی‌اش فرو رفته بود. دامن لباس‌اش جمع شده بود بالا و زانوهای سفید و خوش‌تراش‌اش در تاریک‌روشنی ماشین می‌درخشیدند. دست‌هاش روی پاهاش بودند. انگشت اشاره‌ی دست راست‌اش را تکیه داده بود به انگشت اشاره‌ی دست چپ‌اش و با ناخن شست دست چپ کناره‌ی ناخن انگشت اشاره‌ی دست راست را می‌خراشید. بعدِ مدتی خراشیدن کنار ناخن را رها کرد، دست چپ‌اش را بالا آورد و رفت سراغ دسته‌مویی که از سمت چپ صورت‌اش از زیر روسری پایین ریخته بود. موها را دور انگشت‌ می‌پیچید، کمی همان‌طور نگه می‌داشت و بعد رها می‌کرد. دسته‌ی مو‌ها که فر شده و حالت فنری به خودش گرفته بود با تکان‌های ماشین بالا و پایین می‌شد. خیلی می‌خواستم دو دستی صورت‌اش‌ را بگیرم و طرف خودم برگردانم. تو چشم‌هاش نگاه کنم. از آن نگاه‌های عمیق [نه، چی به‌ش می‌گن؟ «نگاهِ نافذ»] می‌خواستم از چشم‌هاش به‌ درون‌اش نفوذ کنم. می‌خواستم ببینم پشت آن چشم‌ها، توی آن مغز صورتی چه می‌گذرد. نه، احتیاجی به این کارها نبود. لازم نبود به جایی وارد شوم. باید روی همین چشم‌ها می‌ماندم. باید تمرکز می‌کردم. باید در راز غلت می‌زدم. باید به این کار آن‌قدر ادامه می‌دادم و منتظر می‌ماندم تا در این شب تاریک شاید خورشید از میان خون و عسل طلوع می‌کرد. دو خورشید تابان و درخشان که هم‌زمان در دو طرف آسمان‌ام هم‌زمان زمین را غرق نور می‌کردند. خاک بارور می‌شد و همه‌چیز نجات پیدا می‌کرد.

از آن شب دیگر چیزی یادم نمی‌آید. نباید هم یادم بیاید. ماشین به دلیل نا‌معلومی از مسیرش خارج می‌شود و با ماشینی که از روبه‌رو می‌آمده برخورد می‌کند. ضربه‌ی برخورد آن‌قدر شدید بوده که دو ماشین تقریباً در هم فرو می‌روند، طوری‌که وقتی بعدها رفتم باقی‌مانده‌ی ماشین‌ام را تحویل بگیرم به‌سختی آن‌را شناختم. بعدِ یک هفته به‌شکل معجزه‌آسایی روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. اولین درخواست‌ام این بود که می‌خواهم با کسی که کنارم تو ماشین بود حرف بزنم. در آن حال یادم نمی‌آمد آن شخص کی بوده. آدم‌های ناشناسی که اطراف‌ام بودند، داشتند سعی می‌کردند آرام‌ام کنند. اسمی را همه‌اش تکرار می‌کردند و می‌گفتند صاحب آن اسم کسی است که در اتاق کناری حال‌اش خوب است و در اولین فرصت می‌توانم ببینم‌اش. ولی من می‌دانستم دارند دروغ می‌گویند. مطمئن بودم آنی که می‌گویند در اتاق کناری است، آن‌جا نیست. اصلاً اتاق کناری‌ای در کار نبود. تنها اتاق این‌جا، همینی بود من توش بودم. دست‌هام داغ شدند و پاهام سرد. چیزی مثل خنجر از توی رگ دست‌ام به بیرون سُرید. ملافه‌ی سفید خونین شد. احساس کردم چیزی محکم به صورت‌ام برخورد کرد. حال‌ام مانند اشباحی بود که در تاریکی سر به دیوار می‌کوبند. مقابل پرده‌ی سفید بزرگی ایستاده بودم. یک جفت چشم عسلی اشک‌آلود که معلوم بود از گریه‌ای طولانی خسته هستند، از میان ابرهای خاکستری ظاهر شدند. نبض مویرگ‌های متورم کره‌ی چشم‌ها را می‌توانستم ببینم. شماره‌ی نبض آن‌ها با شماره‌ی تپش قلب من یکی بود. چشم‌ها پلک می‌زدند ولی اشکی جاری نمی‌شد. چشم‌ها شروع کردند به دور شدن ـ آن‌ها از من دور می‌شدند یا من بودم که داشتم عقب‌عقب می‌رفتم؟ دور، دور، دورتر. تا این‌که به یک‌جایی افتادم یا از یک‌جایی افتادم. از آن موقع به حالی افتادم که حال یک محبوس ابدی بود. این محبوس گناهی را در روزگاری دور مرتکب شده بود. اصل عمل گناه‌آلود فراموش شده بود ولی رنج‌اش تا الآن ادامه داشت. از آن موقع دیگر نتوانستم خودم را ببخشم، حتا اگر تمام دادگاه‌های دنیا من را تبرئه می‌کردند.

همیشه از کسی‌که برام فیلم می‌آورد می‌خواستم فیلم‌هایی را بیاورد که صحنه‌های گفت‌وگوی طولانی داشته باشند. چیزی نمی‌گفت ولی معلوم بود کنجکاو شده. به‌اش گفتم فیلم‌ساز هستم و دارم روی فیلمی کار می‌کنم که چندتا صحنه‌ی گفت‌وگوی مهم دارد. صحنه‌های مشابه در فیلم‌های دیگر را بررسی می‌کنم تا از آن‌ها برای کار خودم الهام بگیرم. به‌نظرم آمد اصلاً قانع نشد، چون دیگر جواب اس‌ام‌اس‌هام را نداد و برام فیلم نیاورد. بالاخره یک‌بار به‌اش زنگ‌ زدم. گفت آن کار موقتی بوده و حالا شغل‌اش را عوض کرده. شاید خرافات به‌نظر برسد ولی از آن به بعد دیگر تماشای فیلم را کنار گذاشتم. برای همین مدتی است شب‌ها عوض تماشای فیلم می‌روم می‌دوم. می‌خواهم اضافه وزن‌ام را کم کنم.

در همین نزدیکی‌ خانه بزرگ‌راهی درحال ساخت بود، می‌رفتم آن‌جا می‌دویدم. وقتی در تاریکی شب وسط بزرگ‌راه هستی مثل این‌ است که از بی‌نهایت پشت سرت به‌طرف بی‌نهایت پیش روت می‌دوی. این‌طوری مثل این است هدف خاصی نداری و فقط داری می‌دوی. حتا کمی که می‌دوی یادت می‌رود داری می‌دوی. چند وقتی است بزرگ‌راه راه‌اندازی شده، حالا می‌روم در حاشیه‌ی بزرگ‌راه، کنار حصار می‌دوم. روز به روز به تعداد ماشین‌ها اضافه می‌شود. از یک‌طرف می‌روند و از طرف دیگر برمی‌گردند. کافی است برگردم و مسیر دویدن‌ام را عوض کنم، حالا ماشین‌هایی که قبلِ این داشتند به‌ جایی می‌رفتند، تبدیل می‌شوند به‌ ماشین‌هایی که از جایی‌که رفته بودند دارند برمی‌گردند. شب‌ها که بعد دویدن به خانه برمی‌گردم، وقتی مقابل آینه می‌ایستم و به خودم نگاه می‌کنم، چشم‌هام از دود ماشین‌ها سرخِ سرخ هستند. اگر کسی در آن حال من را ببیند فکر می‌کند از یک گریه‌ی مردانه‌ی حسابی تازه فارغ شده‌ام. من به آن شخص خواهم گفت زندگیِ آدمی یک سرگرمی ملال‌آور و بیهوده است. با این حال نمی‌شود ازش صرف‌نظر کرد. درست مثل تماشای یک فیلم کسل‌کننده وقتی کار جالب‌تری برای انجام‌دادن نداری.

در نزدیکی خانه

مردی بود هم‌سن‌وسال خودم. می‌خواست بداند آیا قصد فروش آپارتمان‌مان را داریم. بلافاصله بدون این‌که منتظر جواب بماند ـ انگار که خودش جواب سؤال‌اش را بداند ـ پرسید آیا در ساختمان کس دیگری آپارتمان‌اش را برای فروش گذاشته. گفتم نمی‌دانم. بعد هم به‌ش گفتم شاید آدرس را اشتباهی داده‌اند. گفت آدرسِ جای خاصی را ندارد و چون یکی از آشناهاش می‌خواهد در این محله خانه بخرد، همین‌طوری زنگ‌ها را می‌زند ببیند آیا کسی قصد فروش دارد. به‌ش گفتم این‌طوری دنبال خرید خانه نمی‌روند و به‌تر است به آژانس‌های مسکن مراجعه کند. مطمئن نیستم شوخی ملایمی که در لحن‌ام بود را از پشت آیفون متوجه شد یا نه. تشکر و معذرت‌خواهی کرد و رفت.

اتفاقاً چندی پیش صحبت فروش خانه و جابه‌جایی شد، ولی بعدِ یک حساب‌وکتاب و بررسی ساده متوجه شدیم فعلاً مقدور نیست و دست‌کم باید تا سال بعد صبر کنیم. زن‌ام سرش را یک‌وری گرفت و گفت: «این خونه دیگه خیلی خسته‌کننده شده، کهنه هم شده ـ یادته لوله‌ی واحد بالایی ترکیده بود، چه افتضاحی شد؟!» بعد به کنج سقف نگاه کرد. همسایه‌ی بالایی هنوز فرصت نکرده بود به وعده‌اش عمل کند و زردی و پوسته‌پوسته شدن رنگ آن قسمت تو چشم می‌زد.

دیروقت خسته در راه خانه فکرم مشغول کارهای ناتمام که باید فردا در اداره انجام می‌دادیم بود. از سر کوچه که پیچیدم دیدم جلوی ساختمان‌مان شلوغ است ـ ماشین پلیس با چراغ‌های روشن گردان و آمبولانس. مردِ کت‌وشلواریِ بیسیم‌به‌دست گفت: «آقا این‌جا نه‌ایستید!» گفتم ساکن این‌جا هستم. گفت: «می‌دونم ساکن این‌جا هستید.» ماشین رو جایی در کوچه پارک کردم و برگشتم. نمی‌دانستم می‌شود وارد ساختمان شد یا نه. مردد تا در ورودی رفتم. یکی از مأمورها جلوم را گرفت ولی صدایی از پشت سرم به‌ش گفت اشکالی ندارد و بگذارد بروم. برگشتم دیدم همان آقای کت‌وشلواری بود. گفتند از آسانسور نمی‌شود استفاده کنم و در راه‌پله به چیزی دست نزنم.

روی دیوارها و نرده‌ها جابه‌جا لکه‌های خون بود. معلوم بود حال طرف اصلاً خوب نبوده و با گرفتن دست‌اش به نرده و دیوارها سعی می‌کرده تعادل‌اش را حفظ کند. مثلاً به شکم‌اش چاقو خورده بوده؛ با یک دست سعی می‌کرده جلوی خون‌ریزی را بگیرد و دست دیگرش را به دیوار و نرده می‌گرفته. چندبار جای دست‌ها را با هم عوض کرده، چون در چند جای مسیر لکه‌های خون از روی دیوار به روی نرده و از روی نرده به روی دیوار منتقل شده بود. جایی هم در یکی از پاگردها مجبور شده بنشیند و چندین قطره‌ی ریز و درشت خون یک‌جا نزدیک هم ریخته شده بود. بعدِ این‌که تمام نیرو و اراده‌اش را جمع کرده و خواسته دوباره از جا بلند شود، دست خونی‌اش را روی پله گذاشته و خود را از جا کنده. وقتی راه افتاده، پاش روی زمین کشیده شده و یک خط سرخِ حدوداً نیم‌متری روی پاگرد به‌جا گذاشته بود. احتمال‌ داشت پاش هم آسیب دیده باشد یا اصلاً آدمی بوده با پای لنگ.

یاد شبی افتادم که مهمان دعوت کرده بودیم. برق رفته بود و مهمان‌ها به موبایل‌ام زنگ زدند که پشت در هستند. اصرار داشتند نمی‌خواهند در این وضعیت مزاحم بشوند و اگر ناراحت نشویم و اجازه بدهیم برگردند. همین‌طوری گوشی به‌دست و درحال صحبت داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم که پام سُر خورد و تعادل‌ام را از دست دادم. گوشی از دست‌ام افتاد، ولی به هر ترتیبی بود به‌شکل معجزه‌آسایی با گرفتن دستم‌ام به نرده و دیوار خودم را جمع‌وجور کردم. گوشی سالم مانده بود و مهمان عزیز هنوز داشت تعارف می‌کرد و متوجه چیزی نشده بود. در تاریکی، لای در یکی از واحدها باز شد و صدایی که در مردانه‌ یا زنانه بودن‌اش تردید بود بااحتیاط پرسید: «آقا چیزی‌تون نشده؟»

از بالا سروصدای زیادی می‌آمد. کنجکاو بودم و خیلی دوست داشتم بروم بالا، ولی همان موقع آقای کت‌وشلواری بیسیم‌به‌دست از پله‌ها بالا آمد و بدون این‌که حتا به من نگاه کند ـ  انگار که اصلاً آن‌جا نباشم ـ از کنارم گذشت.

تا در آپارتمان را باز کردم یک چیز سبزرنگ از لای در افتاد ـ کارت یک آژانس مسکن بود. دیدم از آن کارت‌ها لای در واحدهای دیگر هم هست. وقتی داخل خانه شدم و در را بستم صدای حرف‌زدن آدم‌ها تقریباً قطع شد. تازه یادم افتاد کسی خانه نیست؛ زن‌ام امروز صبح رفته بود مسافرت.

صدای گروپ‌گروپِ این‌طرف و آن‌طرف رفتن، و کشیده‌شدن و جابه‌جایی اشیاء از واحد بالایی می‌آمد. سروصدا آن‌قدر زیاد بود که انگار عده‌ای باهم درحال زدو‌خورد بودند. پیش خودم گفتم لابد دارند صحنه‌‌ی واقعه را بازسازی می‌کنند.

وقتی به خودم آمدم متوجه شدم نیم‌ساعتی است با همان لباس بیرون نشسته‌ام روی مبل و دارم خیال‌بافی می‌کنم. سرم تمام آن مدت رو به بالا مانده بود طوری‌که گردن‌ام خشک شده بود. سروصداهای بالا قطع شده بود و به جاش صداهایی از راه‌پله می‌آمد. بلند شدم رفتم از چشمی روی در نگاه کردم دیدم مأمورها با وسایل‌شان درحال رفتن هستند. حرک‌شان در راه‌پله، از پشت عدسی چشمی خیلی نرم و آهسته به‌نظر می‌رسید، انگار دور فیلم را کم کرده باشند. حتا صداشان هم در راه‌پله می‌پیچید و کش می‌آمد. رفتم پشت پنجره و گوشه‌ی پرده را زدم کنار و ادامه‌ی خروج و راهی‌شدن‌شان را از آن‌جا تماشا کردم. آقای کت‌وشلواری بیسیم‌به‌دست درحالی‌که تجمع‌کنندگان که حالا از تعدادشان کم شده بود را کنار می‌زد، مأمور‌ها را هدایت و راه‌نمایی می‌کرد. لحظه‌ای ایستاد و برگشت به طرف بالا نگاه کرد ـ من فوری پرده را انداختم و از پشت پنجره کنار کشیدم. همین‌طوری به دیوار تکیه داده بودم و از رفتار خودم متعجب بودم.

کم‌تر از یک‌ساعت بعد سکوت سنگینی روی ساختمان ما و کل محله سایه انداخته بود. انگار ساختمان و محله را از ساکنین‌اش تخلیه کرده باشند. کم پیش می‌آمد محله‌ی ما این‌قدر ساکت و آرام باشد. مثلاً در همین ساختمان خودمان، یک واحدی هست که چند وقتی است همین‌طوری خالی افتاده ولی پیش‌از این صاحب‌اش آن‌را تندتند به آدم‌های جورواجور اجاره می‌داد. مدتی به کسانی اجاره داده بود که دست‌کم هفته‌ای دو سه شب پارتی می‌گرفتند. گفته می‌شد اصلاً شغل‌شان این است، یعنی آپارتمان را برای مهمانی در اختیار دیگران می‌گذارند. به دوتا دختر جوان اجاره داد که رفت‌وآمدهای کم ولی به‌اصطلاح مخصوصی داشتند. خودشان و مهمان‌هاشان زیاد شلوغ نمی‌کردند ولی پشت سرشان حرف زیاد بود ـ هم درباره‌ی مهمان‌هاشان و هم درباره‌ی خودشان دوتا. زن‌ام برعکس بقیه از آن‌ها تعریف می‌کرد و می‌گفت چندبار که باهاشان احوال‌پرسی و صحبت کرده دخترهای مؤدبی هستند و به‌نظر آدم‌های فرهیخته‌ای هم می‌آیند. حتا یک‌بار در جلسه‌ی ماهانه‌ی ساختمان سعی کرد از آن‌ها دفاع کند. یکی هم هست که یک سگ سیاه بدترکیبِ لاغرمُردنی دارد. با این‌که تقریباً بی‌سروصدا است ولی می‌شود گفت دیده‌شدن‌اش یک‌جور مزاحمت به‌حساب می‌آید. دیدن‌ این سگ هربار باعث اضطراب‌ام می‌شد. حتا به شکل مضحکی به کابوس‌های شبانه‌ی من هم راه پیدا کرده بود.

مادرزن‌ام گوشی را برداشت و گفت زن‌ام نیست و رفته مهمانی دورهمی دوستان‌ا‌ش. من هم دیگر به موبایل‌اش زنگ نزدم و نخواستم مزاحم تفریح‌اش بشوم. پیش‌نهاد خودم بود چند روزی برود شهرستان چون این اواخر روحیه‌ی خوبی نداشت و بیش‌تر اوقات در خانه می‌ماند و کار خاصی نمی‌کرد. او گاهی این‌طوری می‌شد و همیشه با سفر به شهرستان و دیدن خانواده و دوستان و البته جاهای آشنا ـ که می‌گفت باهاشان خیلی خاطره دارد ـ حال‌اش سر جا می‌آمد. راست می‌گفت چون آمدن اعضای خانواده و دوستان‌اش به تهران هیچ وقت تأثیری که سفر به شهرستان روش می‌گذاشت را نداشت. انگار یادآوری و تأثیر آن خاطره‌ها به حضور در مکان وابستگی داشت. این‌بار من نتوانستم باهاش بروم، برای همین مردد بود، ولی با اصرار من بالاخره راضی شد. هربار که به شهرشان می‌رفت کلی عکس می‌گرفت و آن‌ها را در گوشی‌اش نگه می‌داشت. وقتی متوجه می‌شدم زیاد تو بحر تماشای عکس‌هاش فرو رفته نگران می‌شدم. اغلب سعی می‌کرد من‌را هم در تماشای آن‌ها شریک کند. مثلاً داستان رفتن تا آن درخت را برای نمی‌دانم چندمین بار تعریف می‌کرد. این داستان را بار اول همان‌جا پای درخت ازش شنیده بودم. «این درخت تنومند و کهنه‌سال همون‌طور که دیدی زیاد از خونه‌مون دور نیست ولی اون موقع‌ها فکر می‌کردم خیلی دوره. یه‌بار تصمیم گرفتم ببینم تنهایی تا کجا می‌تونم از خونه‌مون دور بشم. تا پای درخت رفتم و کمی اون‌جا نشستم و از آب چشمه خوردم. ولی در برگشت کمی گیج شده بودم و راه خونه رو پیدا نمی‌کردم. متوجه شدم یه پسره‌ی لاغرمُردنی افتاده دنبال‌ام. به‌ام نزدیک شد و از پشت‌سر صدام کرد. من که ترسیده بودم چیزی نگفتم و فقط ایستادم. خشک‌ام زده بود. متوجه شده بود راه‌ام رو گم کرده‌ام و پیش‌نهاد داد کمک‌ام کنه. من فقط اسم کوچه‌مون رو گفتم و راه افتادیم. تمام راه ساکت بودیم و حرفی نزدیم. با دو قدم فاصله پشت سرش بودم. پسِ گردن باریک‌اش رو آفتاب تیره کرده بود. وقتی گردی یقه‌ی عرق‌گیرش پایین می‌رفت می‌شد مرز آفتاب‌سوختگی رو تشخیص داد و رنگ پوست دو ناحیه رو با هم مقایسه کرد. هرچی پیش‌تر می‌رفتیم و به خونه نزدیک‌تر می‌شدیم مطمئن‌تر می‌شدم، طوری‌که سر کوچه‌مون پا تند کردم و ازش جلو افتادم. دخترخاله‌ام از پنجره ما رو با هم تو کوچه‌ دیده بود و رفته بود به بزرگ‌ترها گفته بود. من چندبار دیگه‌ هم تا اون درخت رفتم و برگشتم ولی دیگه اون پسره‌ رو ندیدم. اون رو باد با خودش برده بود. به دخترخاله‌ام می‌گفتم بدبخت پسره ـ گم شده!»

کیسه‌زباله که چیز زیادی توش جمع نشده بود را برداشتم و از آپارتمان خارج شدم. طبق عادت گوشه‌ی در را باز گذاشتم. اول دکمه‌ی آسانسور را زدم ولی بعد تصمیم گرفتم از پله‌ها بروم. راه‌پله کاملاً تمیز شده بود و هیچ اثری از لکه‌های خون دیده نمی‌شد. چه‌طور این وقت شب کسی را پیدا کرده بودند بیاید برای نظافت، چون بعید بود از ساکنین ساختمان کسی حاضر شده باشد خودش این کارها را بکند. [آقای کت‌وشلواری بیسیم‌به‌دست را تجسم کردم که که درحال تی‌کشیدن پله‌هاست.]

کیسه‌زباله را داخل سطل آشغال انداختم و مثل هر شب سیگاری در کوچه کشیدم و بعد رفتم ماشین را برداشتم بردم پارکینگ و با آسانسور برگشتم بالا. توی آسانسور بوی عطر می‌آمد. وقتی در طبقه‌ی خودمان آسانسور باز شد بوی عطر باز هم بود. دیدم در آپارتمان بسته شده. خواستم زنگ خانه را بزنم ولی فوری یادم آمد که کسی در خانه نیست. خوش‌بختانه کلید در جیب‌ام بود. در آپارتمان را باز کردم و داخل شدم. بوی آن عطر در داخل خانه بیش‌تر بود‌. وقتی برگشتم دیدم دختری روی مبل نشسته ـ پا روی پا انداخته و داشت به من نگاه می‌کرد. کیف قرمز براقی کنارش بود و یک دست‌اش را گذاشته بود روش. روسری‌اش روی شانه‌هاش افتاده بود و موهای رنگ‌شده‌ی طلایی‌اش را ریخته بود دورش. شروع کرد به تکان‌دادن پایی که روی آن یکی پا معلق بود. سگگ کوچکی روی کفش پاشنه‌بلند صورتی‌رنگ‌اش بود که در جایی از مسیر بالاوپایین شدن‌اش نور لوستر را منعکس می‌کرد و هربار انگار جرقه می‌زد. کمی گذشت و پا همان جایی‌که نور منعکس می‌شد متوقف ماند. به‌شکل عجیبی آن برق کوچکِ نور چشم‌هام را می‌زد، برای همین با کمی زاویه و یک‌وری به طرف‌اش نگاه می‌کردم. هر دو خشک‌مان زده بود و به هم زل زده بودیم تا این‌که بالا‌خره او از جا بلند شد و طرف من آمد و مقابل‌ام ایستاد. من تازه به فکر افتادم باید یا به‌تر است چیزی بگویم. گفتم‌: «شما؟…» من را خوب برانداز کرد. انگار می‌خواست از چیزی مطمئن شود. تو چشم‌هام نگاه کرد. کنج لب‌هاش کشیده‌تر شد و لبخندش وضوح بیش‌تری پیدا کرد. لحظه‌ای بعد لبخندش محو شد و زیر لب گفت: «اوووکِی!» رفت کیف‌اش را برداشت و به‌طرف در خروج راه افتاد ولی پشت در متوقف شد. بعدِ کمی مکث تا نیمه برگشت طرف من و بدون این‌که به من نگاه کند، درحالی‌که انگار بین گل‌های قالی دنبال چیزی می‌گشت پرسید: «می‌شه یه زنگ بزنم؟» منتظر جواب من نشد و گوشی‌اش را از کیف‌اش درآورد و مشغول شماره گرفتن شد. من او را کاملاً زیر نظر گرفته بودم ولی او طوری رفتار می‌کرد که انگار کسی آن‌جا نیست. گوشی را کنار گوش‌اش برد و منتظر ماند. ناگهان صدای زنگ موبایل من بلند شد. هر دو متعجب به هم چشم دوختیم. من طرف میز رفتم و گوشی‌ام را برداشتم. زن‌ام بود. جواب ندادم و گذاشتم زنگ بخورد. خانم عطری همین‌طوری گوشی به‌دست داشت تماشام می‌کرد تا بالاخره کسی از آن طرف خط جواب‌ داد. نگاه‌اش را از من گرفت و به همان حالت بی‌اعتنای قبل برگشت. به آن شخص داشت می‌گفت سر از آپارتمان اشتباهی درآورده. شماره‌ی واحدی که مدت‌ها خالی افتاده بود را به‌وضوح در بین حرف‌هاش شنیدم. شماره‌ی آن واحد هیچ شباهت یا نزدیکی‌ای به شماره واحد ما نداشت و با این وجود چنین اشتباهی رخ داده بود.

تصویر زن‌ام با آن لبخند مغموم از روی صفحه‌ی گوشی‌ام آرام آرام محو می‌شد. مهمان ناخوانده‌ام همین‌طور در آپارتمان را باز گذاشته بود و رفته بود، ولی بوی عطرش را جا گذاشته بود.

زن‌ام هنوز پیش دوست‌هاش بود. خبر نداشت زنگ زده‌ام با مادرش صحبت کرده‌ام. می‌گفت قبلِ زنگ‌زدن به موبایل‌ام شماره‌ی خانه را هم گرفته بوده و برای همین کمی نگران شده. از نگرانی درش آوردم و قول دادم در خانه سیگار نمی‌کشم و همان یکی را مثل هر شب تو کوچه که برای انداختن کیسه‌زباله رفته بودم کشیده‌ام. گفت لابد به خودم خیلی رسیده‌ام. تازه یادم افتاد هنوز شام نخورده‌ام. در آخر سلام دوست‌هاش را به‌ام رساند و من‌ هم ازش خواستم سلام من را به دوستاهاش برساند. قبلِ خداحافظی ازش قول گرفتم حسابی خوش بگذراند.

انگار فضای داخل خانه را مه گرفته. نور کم است و همه‌چیز رنگ‌پریده به‌نظر می‌رسد. من روی مبل نشسته‌ام. او مقابل‌ام روی یک صندلی چوبی نشسته و پا روی پا انداخته [ما از این صندلی‌ها در خانه‌مان نداریم]. سرش را پایین انداخته و با شدت و حدت زیر زانوش را می‌خاراند. این کارش صدای صندلی فکسنی را درآورده. لحظه‌به‌لحظه قژقژ صندلی بیش‌تر می‌شود. هر آن بیم آن می‌رود صندلی از هم متلاشی شود. صداش می‌کنم. دست از خاراندن زیر زانوش برمی‌دارد. سرش را بالا می‌آورد و به‌ام لبخند می‌زند. ازش می‌پرسم چرا موهاش را قرمز کرده. می‌گوید: «به‌م می‌آد، نه؟!» برخلاف انتظارم زیر زانوش اثری از زخم یا سرخی نمی‌بینم. ساق پاهاش لاغر و نحیف به‌نظرم می‌رسند. نمی‌دانم چه‌طور و از کجا چاقوی خنجرمانندی در دست‌اش ظاهر می‌شود. نوک تیغه‌ی آن کمی برگشته و روی دسته‌ی سفید‌ش نقش‌ونگارهای عجیب‌وغریب دارد. از جاش بلند می‌شود. درحالی‌که سر و ته چاقو را با نوک انگشت‌هاش افقی گرفته، رقص‌کنان طرف من می‌آید. یاد مراسم بریدن کیک عروسی‌‌مان می‌افتم. مقابل‌ام می‌ایستد. تا می‌آید چاقو را به من بدهد، با ناشیگری چاقو از دست‌اش می‌افتد. خم می‌شوم چاقو را از جلوی پام بردارم که قطره‌ی سرد و سنگینی می‌افتد پس گردن‌ام. چاقو را برنمی‌دارم و همان دست‌ام را پشت گردن‌ام می‌برم و دست می‌کشم به پشت گردن‌ام. دست‌ام را مقابل صورت‌ام می‌گیرم. دست‌ام خونی ‌شده. راست می‌نشینم به بالای سرم نگاه می‌کنم. لکه‌ی سرخ بزرگی روی سقف می‌بینم. در همان لحظه قطره دیگری می‌افتد روی صورت‌ام. دارم با عجله و اضطراب از پله‌ها بالا می‌روم تا به همسایه‌ی بالایی خبر بدی بدهم. پام سر می‌خورد و تعادل‌ام را از دست می‌دهم. هر کاری می‌کنم نمی‌توانم خودم را جمع‌وجور کنم و سقوط می‌کنم و تا پاگرد روی پله‌ها غلت می‌خورم. صدای چند نفر را می‌شنوم که بالای سرم ایستاده‌اند و حرف می‌زنند. یکی به بقیه می‌گوید: «به‌نظرم کارش تمومه ـ گردن‌اش شیکسته؛ با این‌حال به‌تره یکی زنگ بزنه مأمور بیاد.»

مردی میان‌سال است که زنگ را اشتباهی زده. عذرخواهی می‌کند و می‌رود. شب گذشته با همان کت‌وشلوار روی مبل خواب‌ام برده و حالا گردن‌ام گرفته. باید دوش بگیرم و کمی به سروصورت‌ام برسم و بعد صبحانه بخورم. می‌خواهم برای رفتن به فرودگاه کت‌وشلوار را با پیراهن سفیدم بپوشم ـ به نشانه‌ی صلح.

مدتی بود میانه‌مان خراب شده بود و مدام سر هر چیزی با هم دعوا می‌کردیم. شب آخر سر هم داد کشیدیم و حسابی از خجالت هم درآمدیم. حتماً همه‌ی همسایه‌ها صدامان را شنیده بودند. قبلِ خارج شدن از در، بدون این‌که من چیزی گفته باشم، لحظه‌ای توقف کرده بود و همان‌طور که پشت‌اش به من بود گفته بود: «اگه پشت گوش‌ات رو دیدی من رو هم دوباره می‌بینی!» بعد هم بدون این‌که در را پشت سرش ببندد گذاشت و رفت. صداش را می‌شنیدم که داشت در راه‌پله با یکی از همسایه‌ها احوال‌پرسی می‌کرد.

خبر داشتم این مدت را پیش دوستاهاش بوده و همه‌اش می‌گفته خیلی دارد به‌اش خوش می‌گذرد و احساس خیلی خوبی دارد و عاشق آزادی‌ای است که دوباره به‌دست آورده. به‌نظرم «آزادی» و «عشق» دست‌مالی‌شده‌ترین واژه‌های تاریخ بشر هستند؛ هرکس که از راه رسیده به‌نوبه‌ی خود آن‌ها را انگولک کرده.

شاید هنگام ورودش، وسط سالن فرودگاه زانو هم زدم [دیگه شورش رو نباید دربیارم!]. قبلِ هر چیز باید به آژانس مسکن زنگ بزنم. کارت‌اش را توی کشوی میز پیدا می‌کنم و شماره‌ی موبایلی که  با خودکار سبز پشت‌اش نوشته شده را می‌گیرم. با کارشناس‌ قرار می‌گذارم بیاید آپارتمان را ببیند و در مورد قیمت‌اش با هم صحبت کنیم. حدود یک‌سال قبل بود که با زن‌ام درمورد فروش خانه و جابه‌جا شدن حرف زده بودیم، ولی با یک حساب‌وکتاب و بررسی ساده متوجه شدیم امکان‌اش نیست. با خبر فروش خانه می‌خواهم «سورپرایز»ش کنم. از همین فردا باهم می‌افتیم دنبال پیدا کردن خانه‌ی جدید. این‌بار باید خودش هم باشد که فرداروزی جایی برای بهانه‌ نداشته باشد. این‌طوری در حین انجام کار مشترک فرصت مناسبی هم هست کدورت‌های باقی‌مانده را برطرف کنیم.

در حین بستن دکمه‌های پیراهن‌ام می‌روم طرف آینه و جلوی آینه می‌ایستم. هنوز موهام و بدن‌ام کاملاً خشک نشده‌. وقت هست، نمی‌دانم چرا این‌قدر عجله می‌کنم. متوجه‌ی لکه‌ی خونی روی یقه‌ی پیراهن‌ام می‌شوم. بریدگیِ موقع اصلاح که کاملاً خون‌اش بند آمده بود دوباره سر باز کرده. قبلِ این‌که فرصت کنم دست‌ام را روی زخم بگذارم، قطره‌ی دیگری روی پیراهن‌ام، کنار قبلی می‌چکد. به تصویر خودم در آینه نگاه می‌کنم. حالت‌ام شبیه کسی است که بعدِ سیلی‌‌ خوردن دست‌اش را ناخودآگاه برده روی صورت‌اش. با دست آزادم دکمه‌ها را باز می‌کنم و سعی می‌کنم پیراهن‌ام که به تنِ مرطوب‌ام چسبیده را از تن‌ام در‌آورم. با بالاتنه‌ی لخت درحالی‌که مور مورم می‌شود، خانه را دنبال چسب زخم می‌گردم. جای بسته‌ی چسب‌زخم‌ها را پیدا نمی‌کنم. در آن حالِ عصبی فکر مضحکی به سرم می‌زند ـ از آن نوع فکرها که بین حالت خواب و بیداری به سر آدم هجوم می‌آورند ـ پیش خودم می‌گویم به‌تر است بروم زنگ یکی از همسایه‌ها را بزنم، بپرسم آیا در خانه چسب زخم دارند.

عابرِ پیاده

شب‌هایی که دیرتر از معمول به بستر می‌روم راحت و درست خوا‌ب‌ام نمی‌برد. دیشب، قبل‌ِ خواب، بدجوری سرم درد می‌کرد. چشم‌هام را که می‌بستم درد مثل یک جسم مادی می‌شد که توی سرم حبس شده؛ ماده‌‌‌ی جان‌داری که از هر طرف کش می‌آمد ولی راهی به بیرون از اتاقک سرم پیدا نمی‌کرد.

در یک مسیرِ مارپیچِ بی‌انتها به اعماقِ ناشناخته و تاریک، تا منشاء درد پیش می‌روم. در این ماده‌ی سیاه و سنگین دست‌وپازدن بی‌فایده است، پس خودم را رها می‌کنم. نقطه‌ای نورانی‌ در مقابل‌ام نمایان می‌شود ـ انگار با نوک سوزن وسط مقوای سیاهی که طرف خورشید گرفته‌ شده را سوراخ کرده باشند. نقطه‌ی روشن لحظه‌به‌لحظه بزرگ‌تر و پرنورتر می‌شود ـ آن‌قدر بزرگ‌تر و پرنورتر که همه‌جا را سفید می‌کند. از وسطِ سفیدیِ مه‌‌آلود، چشمِ درشتِ سیاهی پلک باز می‌کند و به‌ام خیره می‌شود. کاسه‌ی سرخ از آبِ شور لب‌به‌لب پر است و بیم آن می‌رود هر آن سرریز شود.

اول درست متوجه‌ی سوال‌اش نشدم ـ اصلاً نفهمیدم دارد سوال می‌پرسد؛ لحن‌اش طوری بود انگار می‌خواست چیزی را توضیح بدهد. مجبور شدم تا سه‌بار از روی نقشه‌ی بالای درِ قطار کامل براش توضیح بدهم. حرکت انگشت من روی خطوط رنگی را دنبال می‌کرد و سرش بی‌اراده، به نشانه‌ی فهمیدن و تأیید، بالاوپایین می‌شد. بعدِ این‌که بخشی از توضیحات من تمام می‌شد، درحالی‌که هنوز نگاه‌اش به نقشه بود، شروع می‌کرد به تکرار چیزهایی که من چند لحظه قبل گفته بودم. هنوز به نیمه‌ی راه نرسیده همه‌چیز به هم می‌ریخت و برمی‌گشتیم به نقطه‌ی شروع.

همان‌جا نزدیکی من ایستاده بود. منتظر بودم هر لحظه باز سئوالی ازم بپرسد. همه‌اش این پا و آن پا می‌کرد و یک‌بار تا نیم‌قدمی من هم آمد و برگشت. برخلاف انتظارم بی‌مقدمه شروع کرد به تعریف خوابی که می‌گفت شب قبل دیده. لحن حرف‌​زدن‌اش تغییر کرده بود؛ حال‌اش مثل آدم‌های خواب‌زده بود. به هر ایستگاه که می‌رسیدیم تعریف‌کردن‌ خواب‌اش را متوقف می‌کرد و با معذرت‌خواهی می‌پرسید این ایستگاهی نیست که باید پیاده شود. حتا منتظر جواب هم نمی‌شد؛ مثل کسی‌که در حالت نیمه‌خواب از این پهلو به آن پهلو می‌غلتد و به امید دیدن باقیِ رویاش دوباره به عالم خواب فرو می‌رود، به تعریف‌کردن ادامه می‌داد. می‌گفت خواب دیده در محله‌ی قدیمی‌شان است، محله‌ای که در ده دوازده سالگی ـ شاید هم گفت ده دوازده سال پیش ـ از آن‌جا اسباب‌کشی کرده بودند. نزدیک غروب بود. هنوز کاملاً تاریک نشده بود ولی چراغ‌های آفتابی کوچه و چندتا از پنجره‌ها با پرده‌های رنگی و طرح‌دارشان روشن بودند. جلوی یکی از خانه‌ها ریسه‌کشی شده بود. مثل بچه‌ای که با شوق و بی‌اختیار به​‌طرف ظرف آبنبات‌های رنگارنگ کشیده می‌شود، می‌خواستم زودتر به آن قسمت برسم. وقتی به زیر لامپ‌ها رسیدم، برخلاف انتظارم، دل‌ام به‌شدت گرفت؛ نه‌ایستادم و با همان سرعت به حرکت‌ام ادامه دادم و به سر کوچه رسیدم. از آن‌جا پیچیدم به سمت چپ و از بین دوتا لامپ مهتابیِ آبی و صورتی گذشتم و بالای یک ‌پله‌ی کوتاه وارد کبابی شدم. منتظر ماندم تا سفارش بدهم. تا نوبت من شد گفتند غذا تمام شده. من ناامید نشدم، رفتم گوشه‌ای روی یک صندلی پلاستیکی زرد، کنار دیوار کاشی‌کاری‌شده‌ی سفید که جا‌به‌جا طرح گل‌های بنفش داشت، نشستم. همین‌که وزن‌ام را روی صندلی رها کردم صدای بدی از پایه‌های صندلی بلند شد. دیدم کسی متوجه نشده، من هم به روی خودم نیاورم ولی تا وقتی روی صندلی نشسته بودم دیگر کوچک‌ترین حرکتی نکردم. مثل آدم‌بزرگ‌ها درباره‌ی مشکل پیش‌آمده و سرنوشت خودم عمیقاً به فکر فرو رفتم: باید یک ارتباطی بین تمام‌ شدن غذا و آن ریسه‌کشی و جشنِ در کوچه‌ برقرار می‌بود! هر چه‌قدر که می‌گذشت برام این احتمال به یقین نزدیک‌تر می‌شد. یادم آمد ما هم که یک‌بار مراسمی داشتیم و مهمان‌های زیادی دعوت کرده بودیم، مجبور شدیم یا یکی از بزرگ‌‌های فامیل پیش‌نهاد داد غذا از بیرون بیاوریم. من‌ را فرستاده بودند از آماده​‌شدن غذا خبر بگیرم، دیدم آن‌جا چند نفری دارند غر می‌زنند که چرا بعد‌ِ این‌همه معطلی غذا به آن‌ها نرسیده. کسی با کلاه و روپوش سفیدِ چرکی که روی سینه‌اش لکه‌های بدرنگی دیده می‌شد، آن‌طرف پیشخان ایستاده بود، یک کف‌گیر را هم مدام از این دست به آن دست می‌داد، انگار آن‌را برای دفاع در برابر حمله‌ی احتمالی معترض‌ها آماده دست‌اش‌ گرفته باشد، چون وقتی دوتا از هم‌کار‌هاش که آن‌ها هم مثل او از همان کلاه و لباس‌های چرک و لکه‌دار تن‌شان بود به او پیوستند، کف‌گیر را روی میزِ کنارِ دست‌اش گذاشت و از آن به بعد با آرامش و اطمینان بیش‌تری جواب مشتری‌های ناراضی و عصبانی را می‌داد. در چنین شرایطی به‌تر دیدم چیزی نپرسم و رفتم گوشه‌ای روی صندلی نشستم. نمی‌​دانم چه‌​قدر آن​جا بودم ولی وقتی یک آقای کت‌​وشلواری بیدارم کرد هوا تقریباً تاریک ‌شده بود.

پدرم بیرون خانه داشت باغچه‌ را آب می‌داد، تا من‌را دید شلنگ را انداخت و طرف من آمد. من خشک‌ام زده بود و قبل‌ِ این‌که پدرم به من برسد، ناخواسته چشم‌هام را هم بستم. وقتی خودم را در آغوش او احساس کردم با احتیاط چشم‌هام را باز کردم. با باز کردن چشم‌ها اشک‌هام جاری شدند. چند قطره از اشک​‌ها که درست در یک نقطه روی شانه​‌ی پدرم فرو افتاده بودند، نشت می‌کردند و دایره‌ی تیره​‌ای روی پیراهن خاکستری‌​اش به​‌وجود آمده بود. دایره‌ لحظه‌به‌لحظه بزرگ‌تر و در اطراف، هر چه از مرکز فاصله می‌گرفت، کم‌رنگ‌تر می‌شد. وقتی سرم را بلند کردم دیدم دو نفر از مهمان​‌ها جلوی درِ خانه ایستاده‌​اند، با صورت​‌های بی‌احساس و سنگی​‌شان دارند ما را نگاه می‌کنند. ده دوازده روز بعدِ آن ماجرا از آن محله اسباب‌کشی کردیم.

کسی دست راست‌اش را روی شانه‌ام گذاشته بود و عین ماشین خودکار پشت‌سرهم می‌گفت: «ایستگاهی که می‌خواستید پیاده بشید!» بعدِ مالیدن چشم‌هام، از جا بلند شدم و درحالی‌که انگشت‌​​​های مرطوب​‌ام را به کنار شلوارم می‌​مالیدم،‌ ازش تشکر کردم. متوجه شدم دو نفر که آن‌طرف‌تر ایستاده بودند، با لبخند کم‌رنگی روی لب‌شان، داشتند نگاه‌ام می‌کردند. چهره‌ی یکی‌شان به‌شکل عجیب و خنده‌داری آشنا به‌نظرم می‌رسید. وقتی پیاده شدم و قطار راه‌ افتاد، یکی‌ از آن دو نفر با حالتی جدی هنوز داشت نگاه‌ام می‌کرد ولی آن که آشنا به‌نظرم رسیده بود، حواس‌اش به چیزی بالای در قطار بود.

بیرون ایستگاه مترو خیلی تاریک بود. به‌نظر می‌آمد تازه برق رفته چون هنوز کسی فرصت نکرده بود چراغی روشن کند. از ایستگاه چند قدمی دور شدم ولی هنوز چشم‌هام به تاریکی عادت نکرده بود و اطراف را راحت و درست نمی‌دیدم. انگار سرم را کرده باشم داخل چاه قیر. ماشینی از تقاطع پیچید و به‌طرف من آمد. نور چراغ‌هاش چشم‌هام را می‌زد. وقتی دست‌ام را از جلوی چشم‌هام کنار می‌‌بردم، ماشین نرم داشت از کنارم می‌گذشت. نورِ لزج‌اش روی همه‌چیز کشیده می‌شد و سایه‌های بلند و عجیبی می‌ساخت که کم‌ترین شباهت را به صاحب سایه داشتند. آن‌قدر دل‌ام گرفته بود که یک آن خواستم برگردم به ایستگاه مترو.

دو نفر در نزدیکی‌ام‌ ایستاده بودند، یکی‌شان با حوصله داشت به دیگری از روی نقشه‌ی بالای در قطار توضیح می‌داد که چه‌طور باید به مقصدش برسد. غرقِ تماشای آن دو بودم که دستی از پشت‌سر روی شانه‌‌ی راست‌ام، نرم نشست. بعدِ ده دوازده سال چهره‌اش تغییر کرده بود ولی از شوخ‌طبعی‌اش با آن لهجه‌ی شیرین شهرستانی چیزی کم نشده بود. با این‌که خودش در تهران متولد و بزرگ شده بود، لهجه را از پدر و مادرش انگار به ارث برده بود. پیش‌نهاد داد بیش‌تر هم‌دیگر را ببینیم. می‌گفت برای شروع می‌خواهد من‌را به یک مهمانی‌ که فردا شب‌ برگزار می‌شد دعوت کند. درحالی‌که از لزوم حضورم در آن مهمانی و این‌که مطمئن است پشیمان نخواهم شد می‌گفت، از کیف‌اش دفترچه‌ای درآورد و ازم خواست کیف‌اش را براش نگه‌دارم. با خودکار آبی‌ای که متوجه نشدم کی و چه‌طور در دست‌اش ظاهر شده بود، نشانی محل مهمانی و در انتها شماره‌ی خودش را برام نوشت.

موقع پیاده‌شدن، درحالی‌که عقب‌عقب ازم دور می‌‌شد، برام دست تکان می‌داد. کمی قوز کرده بود و لبخند ساخته‌گی و نمایشی‌ای روی لب‌اش بود. حتا بعدِ این‌که از درِ قطار گذشت و در بسته شد، روی سکو هم به همان شکل به بازی‌اش ادامه داد. دیدم کسی به‌اش توجه‌ای نمی‌کند، انگار ‌جز من برای بقیه این‌طوری کاملاً طبیعی و متقاعدکننده بود یا به چشم آن‌ها نامرئی بود. اگر با کمی پودر صورت‌اش را سفید می‌کردند، همه‌جا تاریک می‌شد و فقط لکه‌‌نوری روی او می‌انداختند، شبیه دلقکی می‌شد که بعد‌ِ پایان برنامه‌اش، در حین ترک صحنه داشت با تماشاگران‌اش وداع می‌کرد. مثل شبحی که سعی می​کند مهربان به‌​نظر برسد و باعث ترس ملاقات‌کننده‌اش نشود داشت به سرزمین تاریک و سرد و مرموزش بازمی‌گشت.

هنوز قطار زیاد از ایستگاه دور نشده بود که به‌ام زنگ زد. بی‌مقدمه شروع کرد به تعریف‌کردن خاطره‌ای که من راحت و درست به یادم نمی‌آمد. تصویرهای مبهم و لغزنده‌ای‌ بودند که درهم می‌رفتند و از هم دور می‌شدند. چیزی نگفتم و گذاشتم همه‌ را به روش خودش تعریف کند. از یک ظهر تابستانی‌ می‌گفت که وسط کوچه با هم بزن‌بزن کرده بودیم. عصر همان روز، بعد‌ِ آشتی، دوتایی به این فکر می‌‏کردیم که شاید او داشته دعوای ما را تماشا می‌کرده و چه‌قدر خنده‌دار به نظرش آمده‌ایم و بعدش دل‌اش به حال‌مان سوخته و از دست‌مان عصبانی شده و حتا خواسته پرده را کنار بزند و پنجره را باز کند و از ما بخواهد تمام‌اش کنیم. ولی او باوقارتر و خوددارتر از این‌ها‌ بود و ما باید بعدها راهی پیدا می‌کردیم تا از وجود چنین احساس‌ها و فکرهایی مطمئن می‌شدیم. آن‌قدر شجاع نبودیم که حتا منتظر چنین فرصتی باشیم. شاید ترس‌مان بیش‌تر از این بود نکند اصلاً چیزی وجود نداشته باشد و همه‌چیز در یک آن محو شود و دوتا مدعیِ ابله، وسط کوچه‌ای که از دو سرش تا بی‌نهایت می‌رفت، سرگردان باقی بمانند. ما ترجیح دادیم یا پذیرفتیم این انتظار تا ابد ادامه داشته باشد. حتا ده دوازده روز بعدِ آن ماجرا که آن‌ها اسباب‌کشی می‌کردند ما در محله نبودیم ـ به دورترین جایی‌​که در آن حوالی می‌شناختیم فرار کرده بودیم.

از قطار پیاده شدم و طبق راهنمایی‌​ای که به‌​ام شده بود، در انتهای راه​رویی به سمت چپ پیچیدم، با پله​‌برقی به طبقه​‌ی بالا رفتم و روی اولین نیمکت خالی نشستم. نیمکت​‌های این​جا متفاوت با نیمکت​‌های زردِ طبقه​‌ی پایین، سبز بودند. قطارها یکی پس ​از دیگری می​‌آمدند و می​‌رفتند و من هم​چنان نشسته بودم و رفت‌​وآمد مسافرها را تماشا می​‌کردم. بهانه‌​ام این بود که صندلی خالی برای نشستن و چرت‌زدن تا مقصد وجود ندارد. با این‌​که عجله‌​ای نداشتم، فکر می‌کردم طبیعی است طبق عادت معمول در این​‌جور مکان​‌ها، مدام به ساعت گِردی که جایی از سقف به میله‌​ای آویزان بود نگاه کنم. تا نگاه‌ام را از صفحه‌ی ساعت می‌گرفتم یادم می​‌رفت ساعت چند بوده ولی با یک زمان‌بندی غریزی تا نوبت بعدی صبر می​کردم.

مرد قوزی‌​ای را دیدم عقب‌عقب از قطار پیاده شد. طوری خارج شد انگار به بیرون هُل‌​اش داده‌​اند. شاید خواسته‌اند کمک کنند در آخرین لحظه، قبل​ِ بسته‌​شدن درِ قطار بتواند پیاده شود. پریده​‌رنگ و آشفته و لق‌لقی بود. کیف بزرگ و سنگینی که انگار به‌زور دست‌اش داده بودند را با خودش می‌​کشید. همان‌طوری عقب‌عقب، پاکِشان از لبه​‌ی سکو دور شد و  بالاخره جایی در چند قدمی لبه‌ی سکو متوقف شد. وقتی برگشت به‌​نظر می‌رسید نیرویی گرفته و کنترل بیش​تری روی خودش دارد. به ‌راه​ افتاد و چند لحظه بعد پشتِ توده‌ی مسافرها ناپدید شد. جایی‌که چند لحظه قبل آن مرد ایستاده بود، دیدم تکه‌کاغذ صورتی‌ای روی زمین افتاده ـ شاید دور از چشم من، در آن حالِ​ نامتعادل از دست​ او رها شده بود یا از آن تکه‌​کاغذهایی بود که درست در جیب نمی‌گذارند و با اولین تلنگر می‌افتند. جریان هوایِ سنگینی که از تاریکی تونل در محوطه‌ی ایستگاه می‌پیچید، تکه‌کاغذ را کمی جابه​‌جا کرد. قبل​ِ این​که از لبه‌ی سکو به پایین سقوط کند و از دست​ برود، بلند شدم و خودم را طوری‌که هم سریع باشد و هم جلب توجه نکنم به تکه‌کاغذ رساندم. روی تکه‌کاغذ نشانیِ جایی و در انتها یک شماره‌تلفن نوشته شده بود. بدون در نظر گرفتن کدِ اولِ شماره، اگر دوتا از عددها جابه​جا می​شد و عدد آخر عدد سه بود، به​‌شکل جالبی درست می​شد شماره‌​ی خودم. مدت‌ها بود متوجه شده بودم ذهن‌ام تمایل دارد به هر چیزی‌که برمی‌خورم، آن‌را طوری به خودم مربوط‌اش کنم. یک​بار جایی خوانده بودم چنین کسانی آدم‌های خودخواهی هستند و میل شدیدی به به‌دست‌​آوردن و تصاحب دارند. ولی تا جایی‌که خودم را می‌شناختم و کسی هم تا ‌به‌ حال خلاف‌اش را به‌ام نگفته بود، من آدم دست‌ودل‌بازی بودم.

نزدیک غروب بود. هنوز کاملاً تاریک نشده بود ولی چراغ‌های مهتابی کوچه را روشن کرده بودند. درِ خانه‌​ی مورد نظر نیمه‌​باز بود. تمام چراغ‌​ها روشن بودند و تمام پنجره​‌ها پرده‌​های سفید داشتند. نور چراغ‌​های پرنوری که از پایین به نمای سفید و سنگی ساختمان می‌​تابیدند، جلوه​​ای خاص به آن داده بود. در این حالت آن ساختمان از پیرامون‌​اش کاملاً جدا به‌​نظر می​رسید. مثل شی‌ءِ سفید و نورانی​‌ای بود که توسط شخص باسلیقه‌ای، خیلی بااحتیاط، در میان توده​‌ی مخملِ تیره قرار داده شده بود. نمی‌دانم چرا حدس زده بودم این‌جا باید مهمانی​‌ای برقرار باشد. ولی برخلاف انتظار خیلی ساکت بود. شاید هنوز تعداد مهمان​‌ها به حدی نرسیده بود تا مهمانی واقعاً شروع شود. نه‌ایستادم و رفتم آن‌طرف کوچه، مقابل ساختمان، زیر یک درخت پرشاخ‌وبرگ، در سایه به دیوار تکیه دادم. چیزی نگذشت مردی میان​سال با کت‌وشلوار شیک​ با دسته‌​گل بزرگی که با روبان بنفش بسته شده بود از راه رسید. بعدِ کمی مکث جلوی ساختمان، در را تقریباً تا آخر باز کرد و وارد شد. لحظه‌​ای بعد برگشت و در را نرم و با دقت به حالت اول‌ برگرداند. تقریباً بلافاصله مرد جوانی از لای درِ نیمه‌باز به بیرون سرک کشید.

از همان اول‌ که وارد کوچه شدم، زنِ جوانی را دیدم در ماشین سیاه و بزرگی که چند ساختمان آن‌طرف‌تر متوقف بود پشت فرمان نشسته و با موبایل‌اش مشغول است. نور مهتابیِ صفحه​‌ی گوشی موبایل‌ که​​ در فضای نیمه‌تاریکِ داخل ماشین به صورت‌​اش می‌تابید، به‌اش حالت مرموزی داده بود.

به میان کوچه رسیده بودم که او از ماشین پیاده شد. به طرف جلوی ماشین حرکت کرد و به کناره‌ی ماشین تکیه داد. تا من را دید، دست​اش که گوشی موبایل را داشت بالا می‌آورد متوقف شد، مسیر آمده را برگشت و کنارش قرار گرفت، راست ایستاد و لبخند کم‌رنگی زد. گفت دیگر داشته ناامید می​‌شده، من هم عذرخواهی کردم و گفتم متأسفانه تکه​‌کاغذی که نشانی این​جا روش نوشته​ شده بود را در راه گم کردم ـ شاید هم در خانه جا گذاشته​ بودم ـ مجبور شدم برای گرفتن دوباره​ی نشانی به چند جا زنگ بزنم. حتا خیابانی را اشتباه رفتم و راه رفته را برگشتم. بامزه این​که چند نفر ازم نشانی جایی در این حوالی را پرسیدند. می​‌گفتند به این محله بارها آمده‌اند ولی این اطراف ساخت‌وسازهای زیادی شده و همه​‌جا به​نظرشان ناآشنا می‌​آید و احساس غریبی می‌کنند. من هم نظرشان را تأیید کردم و گفتم طوری شده که آدم در شهری که به دنیا آمده و بزرگ شده گم می‌شود ـ درحالی‌که من در شهر دیگری به دنیا آمده بودم و فقط چند سالی بود که در تهران زندگی می‌کردم.

پیش‌نهاد داد به‌​تر است قبل​ِ ورود چیزهایی را با هم هم‌آهنگ کنیم. با اسم​ خودش شروع کرد و بعد اسم چند نفر دیگر و اسم محله​‌شان، آخرش هم به غذای مورد علاقه‌​اش رسید. تمام مدت که او حرف می​‌زد، من سرم را به نشانه‌ی فهمیدن بالاوپایین می‌کردم ولی داشتم خودم را برای بعدِ پایان حرف‌های او آماده می​‌کردم. مطمئن  بودم مشابه چیزهایی که او گفته را من هم درباره‌ی خودم باید به​‌اش بگویم. هنوز حرف​‌هاش تمام نشده بود که به‌طرف در ورودی ساختمان راه افتاد. نگران بود نکند دیرکردن و آن​جا ایستادن‌​مان باعث شود به‌ا‌مان شک کنند. جلو افتادم و در را براش باز کردم. در حین بستن و برگرداندن در به حالت اول‌، از رنگ روسری‌اش تعریف کردم و گفتم رنگ مورد علاقه‌ من است، او هم خوش‌حال شد و خندید ولی زود حالت چهره‌اش جدی شد.

هم‌راه‌ام خیلی کم کنار من می‌ماند و بیش‌تر مدت مهمانی گرم صحبت با مهمان‌های دیگر بود. خودش می‌گفت مذاکره؛ هربار که پیش من برمی‌گشت از خوب پیش رفتن مذاکره‌اش پیام‌های رضایت‌بخشی با خودش می‌آورد و با اعتمادبه‌نفس سراغ نفر بعدی می‌رفت. چیزی از ورودمان به مهمانی نگذشته بود، متوجه شدم دو نفر که همه‌اش درحال پچ‌پچه با هم بودند، مدام من ‌را زیر نظر دارند. رفتارشان ساخته‌گی و نمایشی به‌نظر می‌رسید، انگار داشتند ادای مأمورهای پلیس را درمی‌آوردند. با چندبار جاعوض‌کردن مطمئن شدم اشتباه نکرده‌ام. احتیاط کردم و تا پایان سعی کردم فاصله‌ام را با آن‌ها حفظ کنم و تا آن‌جا که ممکن است به درِ خروجی نزدیک باشم. برای این‌که مجبور نباشم با کسی صحبت و گفت‌وگو کنم، خودم را مشغول خوردن کردم. آن‌قدر خورده بودم که موقع خارج شدن حالت تهوع داشتم و متوجه شدم چند نفر از کسانی‌که با روپوش‌های سفید و تمیز از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردند با تعجب نگاه‌ام می‌کنند.

داشتم سوار ماشین می‌شدم که دستی از پشت‌سر، روی شانه‌‌ی راست‌ام، نرم نشست. یکی از آن دو نفر بود، آن دیگری کمی دورتر ایستاده بود و حین صحبت کوتاه‌‌ام با دوست‌اش، هربار که به‌طرف‌اش نگاه ‌می‌کردم، بدون این‌که حالت چهره‌اش تغییری کند، با یک لبخند مصنوعی و نمایشی، تقریباً به‌حالت تعظیم خم می‌شد. چیز زیادی از حرف‌هاش نفهمیدم، فقط حرف‌زدن با او سردردم را بیش‌تر کرد. اصرار داشت که هم‌دیگر ‌را می‌شناسیم و روزگاری هم‌محله بوده‌ایم. وقتی دیدم آن یکی هم بعدِ یکی از آن تعظیم‌هاش دارد طرف ما می‌آید، دست‌ام را تقریباً به‌زور از دست‌اش درآوردم و تا جایی‌که می‌شد مؤدبانه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. کمی که دور شدیم برگشتم پشت‌سر را نگاه کردم ـ انتظار داشتم آن‌ها را وسط کوچه ببینم که با تعجب و حسرت و شاید کمی هم عصبانی، دور شدن ما را تماشا می‌کنند ولی درحال خوش‌وبش و خنده با مهمان‌های دیگر بودند.

در راه خواب‌ام برد. خواب می‌دیدم در یک محوطه‌ی باز هستم و احساس خوبی دارم. کم‌کم از جایی‌که روش ایستاده بودم کنده ‌شدم. در فضا معلق و شناور این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. عده‌ای با لباس‌های رنگارنگ بالای یک برجِ بلند که به‌ همه‌ی شهر اشراف داشت، جمع بودند و انگار مهمانی‌ای در جریان بود. تا من‌را دیدند برام دست تکان دادند و صداهایی از میان‌شان من‌را هم به مهمانی‌ دعوت ‌کردند. کسی در بین جمع انگار به این کارشان معترض شد، چند نفر از او پشتیبانی کردند و بعد، آن‌ دو دسته با هم درگیر شدند. با دیدن این منظره به‌شدت دل‌ام گرفت ـ نه‌ایستادم و از آن‌جا دور شدم. وقتی روم را برگرداندم همه‌جا در مقابل‌ام تاریک شد. احساس می‌کردم در یک ماده‌ی سیاه و سنگین غوطه‌ورم و دست‌وپازدن فایده‌ای ندارد، پس خودم را رها کردم. درباره‌ی موقعیت و سرنوشت خودم عمیقاً به فکر فرو رفته بودم که متوجه‌ شدم دارم به پایین کشیده می‌شوم. انگار دوتا وزنه‌ی سنگین به پاهام بسته بودند. لحظه‌به‌لحظه به سرعت‌ام اضافه می‌شد تا این‌که نقطه‌ی نورانی‌ای در پایین نمایان شد. نقطه‌ی روشن مدام بزرگ‌تر و پرنورتر می‌‌شد. ناگهان چاه نوری زیر پاهام دهان باز کرد و من به آن وارد شدم.

می‌گفت از هم‌کاری‌مان خیلی راضی است و با این تجربه‌ی خوب می‌شود از همین حالا برای کار بعدی که بزرگ‌تر خواهد بود برنامه‌ریزی کرد. من هم به تأیید سر تکان می‌دادم. تکه‌کاغذی که روش نشانیِ جایی و در انتها یک شماره‌تلفن نوشته بود را ازش گرفتم و در جیب‌ام گذاشتم. موقع پیاده‌شدن جابه‌جا شد و پیش آمد و خواست گونه‌ام را ببوسد ولی در آن لحظه پام روی آسفالت کوچه نشست و لب‌هاش به صورت‌ام نرسید ولی گرمای مرطوب‌اش را روی پوست‌ام احساس کردم.

گوشه‌ی پرده‌‌ی یکی از پنجره‌‌های طبقه‌ی دومِ خانه‌ی‌ نماآجری سر کوچه کمی کنار رفته بود و انگار کسی داشت فضولی می‌کرد. ایستادم تا ماشین راه افتاد و دور شد و از سر کوچه به سمت چپ پیچید. به‌طرفِ درِ خانه راه افتادم. بدون این‌که کلید را از جیب‌ام دربیاورم، جلوی در مکث کردم. برگشتم ‌نگاهی به پنجره‌ی فضول انداختم. پرده کنار کشیده شده بود و پنجره باز بود، اتاق با نور آبی ملایمی روشن بود و طرح‌های چرخان ماه و ستاره به دیوار و سقف می‌افتادند. صدای زنی که برای فرزندش ترانه‌ی لالایی می‌خواند به گوش می‌رسید. هوا خنک بود و در کوچه‌ باد ملایمی می‌پیچید. زیر نورِ مهتاب رنگ‌ها‌ ملایم و به هم نزدیک شده بودند و راحت و درست نمی‌شد تشخیص‌شان داد. کلید را در جیب‌ام رها کردم.

شبیه مرگ ـ سکوتِ مطلق بود، طوری‌که حتا صدای قدم‌های خودم را هم نمی‌شنیدم.