رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

بایگانی‌های ماهانه: سپتامبر 2010

منطقه‌ی جنگی

و اشک‌ها جاری می‌شوند

دیروقت بود که زن و مرد از مهمانی زدند بیرون. عدهی زیادی هنوز تازه گرم شده بودند و حالا حالاها خیال نداشتند میزبان را تنها بگذارند. هر دو آنقدر مست بودند که یادشان رفت ماشینشان را از کوچهپشتی بردارند ولی، راه خانه را درست داشتند میرفتند؛ مثل دوتا قاطر!

چیزی نظر زن را در بین شاخههای درختی جلب کرد، ایستاد پای درخت و با دقت زُل زد به بالا. سرش را مثل یک محقق واقعی اینطرف و آنطرف میکرد. مرد که داشت همینطوری میرفت را از پشت سر صدا کرد. مرد انگار که موقع رانندگی، با شنیدن صدای آشنا یا رفیقی، ناخودآگاه پاش برود روی ترمز، ایستاد، بعد دوطرف را کاوید. زن درحالیکه سرش هنوز بالا بود، باز صداش کرد: «هی! بیا اینجا ببین چی پیدا کردم.»
چند لحظه بعد مرد قلاب گرفته بود و زن رفته بود بالا و داشت سعی میکرد خودش را بالاتر بکشد و، دائم مرد را هم تشویق میکرد که: «بالاتر… زور بزن… یالا… چیزی نمونده… آهان… گرفتمش.»
هر دو ولو شده بودند روی زمین، درواقع اول دستها و پاهای مرد سست شدند و سپس زن سقوط کرد روی مرد. لحظاتی به چیزیکه توی دست زن بود نگاه کردند و، وقتی سرشان بهطرف همدیگر چرخید و نگاهشان به هم افتاد، زدند زیر خنده؛ «اینکه… فقط یه… یه توپ پلاستیکیِ قرمزه.»، «آره… فقط یه توپ… پلاستیکی… قرمز… کوچولو.»
جوانی که عادت داشت با شبزندهداریهاش حال کند، از پنجرهی اتاقاش شاهد ماجرا بود. چون به «سینماتوگراف» خیلی علاقه داشت، از هر چیزیکه براش جالب بود فیلم میگرفت، امشب هم تمام ماجرا ـ از آنجاییاش که جالب بهنظرش رسیده بود ـ را در گوشیِ موبایلاش ثبت کرده بود. بعداز چندبار که آن تصاویر را تماشا کرد، تصمیم گرفت آنها را به دوستدخترش که او هم شبها تا دیروقت بیدار میماند، ائیمیل کند.
دختر روی تختاش دراز کشیده بود و داشت کتاباش را میخواند که اس ام اسِ دوستاش را گرفت و بلند شد رفت نشست پشت کامپیوتر. با دیدن تصاویر پیش خودش گفت: «چه بامزه!» برای همین برداشت و آنرا در چند شبکهی اجتماعیِ مجازی آپلود کرد و، لینکها را هم به دوستاناش که آنها هم تا دیروقت بیدار میماندند، اس ام اس کرد.
چند ساعت بیشتر نگذشته بود که میلیونها نفر در سراسر دنیا آن تصاویر را دیده بودند. از همهجا صدای خنده به گوش میرسید. آدمها آنقدر خندیدند که دل و رودهی دنیا داشت به هم میپیچید. بالاخره دنیا از شدت خنده ترکید؛ پُف.

از قدیم همیشه گفته میشده: «اگر زیاد بخندی، حتماً بعدش گریه خواهی کرد!» حالا اجداد ما انسانها این نظریه را از کجاشان درآورده بودند، بهصورت یک راز، سربسته بماند. معمولاً این نصیحت را کسی جدی نمیگرفت و آنرا میگذاشتند به حساب خرافات ولی، اینبار، یکبار برای همیشه ثابت شد که این توصیهی مقدس ـ حالا به هر دلیلی ـ درست است؛ از آن «انفجار بزرگ» به بعد، دنیا روز خوش به خودش ندید. غمانگیز اینکه بخش سوزناک داستان همچنان ادامه دارد.

تشنگی