مردی بود همسنوسال خودم. میخواست بداند آیا قصد فروش آپارتمانمان را داریم. بلافاصله بدون اینکه منتظر جواب بماند ـ انگار که خودش جواب سؤالاش را بداند ـ پرسید آیا در ساختمان کس دیگری آپارتماناش را برای فروش گذاشته. گفتم نمیدانم. بعد هم بهش گفتم شاید آدرس را اشتباهی دادهاند. گفت آدرسِ جای خاصی را ندارد و چون یکی از آشناهاش میخواهد در این محله خانه بخرد، همینطوری زنگها را میزند ببیند آیا کسی قصد فروش دارد. بهش گفتم اینطوری دنبال خرید خانه نمیروند و بهتر است به آژانسهای مسکن مراجعه کند. مطمئن نیستم شوخی ملایمی که در لحنام بود را از پشت آیفون متوجه شد یا نه. تشکر و معذرتخواهی کرد و رفت.
اتفاقاً چندی پیش صحبت فروش خانه و جابهجایی شد، ولی بعدِ یک حسابوکتاب و بررسی ساده متوجه شدیم فعلاً مقدور نیست و دستکم باید تا سال بعد صبر کنیم. زنام سرش را یکوری گرفت و گفت: «این خونه دیگه خیلی خستهکننده شده، کهنه هم شده ـ یادته لولهی واحد بالایی ترکیده بود، چه افتضاحی شد؟!» بعد به کنج سقف نگاه کرد. همسایهی بالایی هنوز فرصت نکرده بود به وعدهاش عمل کند و زردی و پوستهپوسته شدن رنگ آن قسمت تو چشم میزد.
دیروقت خسته در راه خانه فکرم مشغول کارهای ناتمام که باید فردا در اداره انجام میدادیم بود. از سر کوچه که پیچیدم دیدم جلوی ساختمانمان شلوغ است ـ ماشین پلیس با چراغهای روشن گردان و آمبولانس. مردِ کتوشلواریِ بیسیمبهدست گفت: «آقا اینجا نهایستید!» گفتم ساکن اینجا هستم. گفت: «میدونم ساکن اینجا هستید.» ماشین رو جایی در کوچه پارک کردم و برگشتم. نمیدانستم میشود وارد ساختمان شد یا نه. مردد تا در ورودی رفتم. یکی از مأمورها جلوم را گرفت ولی صدایی از پشت سرم بهش گفت اشکالی ندارد و بگذارد بروم. برگشتم دیدم همان آقای کتوشلواری بود. گفتند از آسانسور نمیشود استفاده کنم و در راهپله به چیزی دست نزنم.
روی دیوارها و نردهها جابهجا لکههای خون بود. معلوم بود حال طرف اصلاً خوب نبوده و با گرفتن دستاش به نرده و دیوارها سعی میکرده تعادلاش را حفظ کند. مثلاً به شکماش چاقو خورده بوده؛ با یک دست سعی میکرده جلوی خونریزی را بگیرد و دست دیگرش را به دیوار و نرده میگرفته. چندبار جای دستها را با هم عوض کرده، چون در چند جای مسیر لکههای خون از روی دیوار به روی نرده و از روی نرده به روی دیوار منتقل شده بود. جایی هم در یکی از پاگردها مجبور شده بنشیند و چندین قطرهی ریز و درشت خون یکجا نزدیک هم ریخته شده بود. بعدِ اینکه تمام نیرو و ارادهاش را جمع کرده و خواسته دوباره از جا بلند شود، دست خونیاش را روی پله گذاشته و خود را از جا کنده. وقتی راه افتاده، پاش روی زمین کشیده شده و یک خط سرخِ حدوداً نیممتری روی پاگرد بهجا گذاشته بود. احتمال داشت پاش هم آسیب دیده باشد یا اصلاً آدمی بوده با پای لنگ.
یاد شبی افتادم که مهمان دعوت کرده بودیم. برق رفته بود و مهمانها به موبایلام زنگ زدند که پشت در هستند. اصرار داشتند نمیخواهند در این وضعیت مزاحم بشوند و اگر ناراحت نشویم و اجازه بدهیم برگردند. همینطوری گوشی بهدست و درحال صحبت داشتم از پلهها پایین میرفتم که پام سُر خورد و تعادلام را از دست دادم. گوشی از دستام افتاد، ولی به هر ترتیبی بود بهشکل معجزهآسایی با گرفتن دستمام به نرده و دیوار خودم را جمعوجور کردم. گوشی سالم مانده بود و مهمان عزیز هنوز داشت تعارف میکرد و متوجه چیزی نشده بود. در تاریکی، لای در یکی از واحدها باز شد و صدایی که در مردانه یا زنانه بودناش تردید بود بااحتیاط پرسید: «آقا چیزیتون نشده؟»
از بالا سروصدای زیادی میآمد. کنجکاو بودم و خیلی دوست داشتم بروم بالا، ولی همان موقع آقای کتوشلواری بیسیمبهدست از پلهها بالا آمد و بدون اینکه حتا به من نگاه کند ـ انگار که اصلاً آنجا نباشم ـ از کنارم گذشت.
تا در آپارتمان را باز کردم یک چیز سبزرنگ از لای در افتاد ـ کارت یک آژانس مسکن بود. دیدم از آن کارتها لای در واحدهای دیگر هم هست. وقتی داخل خانه شدم و در را بستم صدای حرفزدن آدمها تقریباً قطع شد. تازه یادم افتاد کسی خانه نیست؛ زنام امروز صبح رفته بود مسافرت.
صدای گروپگروپِ اینطرف و آنطرف رفتن، و کشیدهشدن و جابهجایی اشیاء از واحد بالایی میآمد. سروصدا آنقدر زیاد بود که انگار عدهای باهم درحال زدوخورد بودند. پیش خودم گفتم لابد دارند صحنهی واقعه را بازسازی میکنند.
وقتی به خودم آمدم متوجه شدم نیمساعتی است با همان لباس بیرون نشستهام روی مبل و دارم خیالبافی میکنم. سرم تمام آن مدت رو به بالا مانده بود طوریکه گردنام خشک شده بود. سروصداهای بالا قطع شده بود و به جاش صداهایی از راهپله میآمد. بلند شدم رفتم از چشمی روی در نگاه کردم دیدم مأمورها با وسایلشان درحال رفتن هستند. حرکشان در راهپله، از پشت عدسی چشمی خیلی نرم و آهسته بهنظر میرسید، انگار دور فیلم را کم کرده باشند. حتا صداشان هم در راهپله میپیچید و کش میآمد. رفتم پشت پنجره و گوشهی پرده را زدم کنار و ادامهی خروج و راهیشدنشان را از آنجا تماشا کردم. آقای کتوشلواری بیسیمبهدست درحالیکه تجمعکنندگان که حالا از تعدادشان کم شده بود را کنار میزد، مأمورها را هدایت و راهنمایی میکرد. لحظهای ایستاد و برگشت به طرف بالا نگاه کرد ـ من فوری پرده را انداختم و از پشت پنجره کنار کشیدم. همینطوری به دیوار تکیه داده بودم و از رفتار خودم متعجب بودم.
کمتر از یکساعت بعد سکوت سنگینی روی ساختمان ما و کل محله سایه انداخته بود. انگار ساختمان و محله را از ساکنیناش تخلیه کرده باشند. کم پیش میآمد محلهی ما اینقدر ساکت و آرام باشد. مثلاً در همین ساختمان خودمان، یک واحدی هست که چند وقتی است همینطوری خالی افتاده ولی پیشاز این صاحباش آنرا تندتند به آدمهای جورواجور اجاره میداد. مدتی به کسانی اجاره داده بود که دستکم هفتهای دو سه شب پارتی میگرفتند. گفته میشد اصلاً شغلشان این است، یعنی آپارتمان را برای مهمانی در اختیار دیگران میگذارند. به دوتا دختر جوان اجاره داد که رفتوآمدهای کم ولی بهاصطلاح مخصوصی داشتند. خودشان و مهمانهاشان زیاد شلوغ نمیکردند ولی پشت سرشان حرف زیاد بود ـ هم دربارهی مهمانهاشان و هم دربارهی خودشان دوتا. زنام برعکس بقیه از آنها تعریف میکرد و میگفت چندبار که باهاشان احوالپرسی و صحبت کرده دخترهای مؤدبی هستند و بهنظر آدمهای فرهیختهای هم میآیند. حتا یکبار در جلسهی ماهانهی ساختمان سعی کرد از آنها دفاع کند. یکی هم هست که یک سگ سیاه بدترکیبِ لاغرمُردنی دارد. با اینکه تقریباً بیسروصدا است ولی میشود گفت دیدهشدناش یکجور مزاحمت بهحساب میآید. دیدن این سگ هربار باعث اضطرابام میشد. حتا به شکل مضحکی به کابوسهای شبانهی من هم راه پیدا کرده بود.
مادرزنام گوشی را برداشت و گفت زنام نیست و رفته مهمانی دورهمی دوستاناش. من هم دیگر به موبایلاش زنگ نزدم و نخواستم مزاحم تفریحاش بشوم. پیشنهاد خودم بود چند روزی برود شهرستان چون این اواخر روحیهی خوبی نداشت و بیشتر اوقات در خانه میماند و کار خاصی نمیکرد. او گاهی اینطوری میشد و همیشه با سفر به شهرستان و دیدن خانواده و دوستان و البته جاهای آشنا ـ که میگفت باهاشان خیلی خاطره دارد ـ حالاش سر جا میآمد. راست میگفت چون آمدن اعضای خانواده و دوستاناش به تهران هیچ وقت تأثیری که سفر به شهرستان روش میگذاشت را نداشت. انگار یادآوری و تأثیر آن خاطرهها به حضور در مکان وابستگی داشت. اینبار من نتوانستم باهاش بروم، برای همین مردد بود، ولی با اصرار من بالاخره راضی شد. هربار که به شهرشان میرفت کلی عکس میگرفت و آنها را در گوشیاش نگه میداشت. وقتی متوجه میشدم زیاد تو بحر تماشای عکسهاش فرو رفته نگران میشدم. اغلب سعی میکرد منرا هم در تماشای آنها شریک کند. مثلاً داستان رفتن تا آن درخت را برای نمیدانم چندمین بار تعریف میکرد. این داستان را بار اول همانجا پای درخت ازش شنیده بودم. «این درخت تنومند و کهنهسال همونطور که دیدی زیاد از خونهمون دور نیست ولی اون موقعها فکر میکردم خیلی دوره. یهبار تصمیم گرفتم ببینم تنهایی تا کجا میتونم از خونهمون دور بشم. تا پای درخت رفتم و کمی اونجا نشستم و از آب چشمه خوردم. ولی در برگشت کمی گیج شده بودم و راه خونه رو پیدا نمیکردم. متوجه شدم یه پسرهی لاغرمُردنی افتاده دنبالام. بهام نزدیک شد و از پشتسر صدام کرد. من که ترسیده بودم چیزی نگفتم و فقط ایستادم. خشکام زده بود. متوجه شده بود راهام رو گم کردهام و پیشنهاد داد کمکام کنه. من فقط اسم کوچهمون رو گفتم و راه افتادیم. تمام راه ساکت بودیم و حرفی نزدیم. با دو قدم فاصله پشت سرش بودم. پسِ گردن باریکاش رو آفتاب تیره کرده بود. وقتی گردی یقهی عرقگیرش پایین میرفت میشد مرز آفتابسوختگی رو تشخیص داد و رنگ پوست دو ناحیه رو با هم مقایسه کرد. هرچی پیشتر میرفتیم و به خونه نزدیکتر میشدیم مطمئنتر میشدم، طوریکه سر کوچهمون پا تند کردم و ازش جلو افتادم. دخترخالهام از پنجره ما رو با هم تو کوچه دیده بود و رفته بود به بزرگترها گفته بود. من چندبار دیگه هم تا اون درخت رفتم و برگشتم ولی دیگه اون پسره رو ندیدم. اون رو باد با خودش برده بود. به دخترخالهام میگفتم بدبخت پسره ـ گم شده!»
کیسهزباله که چیز زیادی توش جمع نشده بود را برداشتم و از آپارتمان خارج شدم. طبق عادت گوشهی در را باز گذاشتم. اول دکمهی آسانسور را زدم ولی بعد تصمیم گرفتم از پلهها بروم. راهپله کاملاً تمیز شده بود و هیچ اثری از لکههای خون دیده نمیشد. چهطور این وقت شب کسی را پیدا کرده بودند بیاید برای نظافت، چون بعید بود از ساکنین ساختمان کسی حاضر شده باشد خودش این کارها را بکند. [آقای کتوشلواری بیسیمبهدست را تجسم کردم که که درحال تیکشیدن پلههاست.]
کیسهزباله را داخل سطل آشغال انداختم و مثل هر شب سیگاری در کوچه کشیدم و بعد رفتم ماشین را برداشتم بردم پارکینگ و با آسانسور برگشتم بالا. توی آسانسور بوی عطر میآمد. وقتی در طبقهی خودمان آسانسور باز شد بوی عطر باز هم بود. دیدم در آپارتمان بسته شده. خواستم زنگ خانه را بزنم ولی فوری یادم آمد که کسی در خانه نیست. خوشبختانه کلید در جیبام بود. در آپارتمان را باز کردم و داخل شدم. بوی آن عطر در داخل خانه بیشتر بود. وقتی برگشتم دیدم دختری روی مبل نشسته ـ پا روی پا انداخته و داشت به من نگاه میکرد. کیف قرمز براقی کنارش بود و یک دستاش را گذاشته بود روش. روسریاش روی شانههاش افتاده بود و موهای رنگشدهی طلاییاش را ریخته بود دورش. شروع کرد به تکاندادن پایی که روی آن یکی پا معلق بود. سگگ کوچکی روی کفش پاشنهبلند صورتیرنگاش بود که در جایی از مسیر بالاوپایین شدناش نور لوستر را منعکس میکرد و هربار انگار جرقه میزد. کمی گذشت و پا همان جاییکه نور منعکس میشد متوقف ماند. بهشکل عجیبی آن برق کوچکِ نور چشمهام را میزد، برای همین با کمی زاویه و یکوری به طرفاش نگاه میکردم. هر دو خشکمان زده بود و به هم زل زده بودیم تا اینکه بالاخره او از جا بلند شد و طرف من آمد و مقابلام ایستاد. من تازه به فکر افتادم باید یا بهتر است چیزی بگویم. گفتم: «شما؟…» من را خوب برانداز کرد. انگار میخواست از چیزی مطمئن شود. تو چشمهام نگاه کرد. کنج لبهاش کشیدهتر شد و لبخندش وضوح بیشتری پیدا کرد. لحظهای بعد لبخندش محو شد و زیر لب گفت: «اوووکِی!» رفت کیفاش را برداشت و بهطرف در خروج راه افتاد ولی پشت در متوقف شد. بعدِ کمی مکث تا نیمه برگشت طرف من و بدون اینکه به من نگاه کند، درحالیکه انگار بین گلهای قالی دنبال چیزی میگشت پرسید: «میشه یه زنگ بزنم؟» منتظر جواب من نشد و گوشیاش را از کیفاش درآورد و مشغول شماره گرفتن شد. من او را کاملاً زیر نظر گرفته بودم ولی او طوری رفتار میکرد که انگار کسی آنجا نیست. گوشی را کنار گوشاش برد و منتظر ماند. ناگهان صدای زنگ موبایل من بلند شد. هر دو متعجب به هم چشم دوختیم. من طرف میز رفتم و گوشیام را برداشتم. زنام بود. جواب ندادم و گذاشتم زنگ بخورد. خانم عطری همینطوری گوشی بهدست داشت تماشام میکرد تا بالاخره کسی از آن طرف خط جواب داد. نگاهاش را از من گرفت و به همان حالت بیاعتنای قبل برگشت. به آن شخص داشت میگفت سر از آپارتمان اشتباهی درآورده. شمارهی واحدی که مدتها خالی افتاده بود را بهوضوح در بین حرفهاش شنیدم. شمارهی آن واحد هیچ شباهت یا نزدیکیای به شماره واحد ما نداشت و با این وجود چنین اشتباهی رخ داده بود.
تصویر زنام با آن لبخند مغموم از روی صفحهی گوشیام آرام آرام محو میشد. مهمان ناخواندهام همینطور در آپارتمان را باز گذاشته بود و رفته بود، ولی بوی عطرش را جا گذاشته بود.
زنام هنوز پیش دوستهاش بود. خبر نداشت زنگ زدهام با مادرش صحبت کردهام. میگفت قبلِ زنگزدن به موبایلام شمارهی خانه را هم گرفته بوده و برای همین کمی نگران شده. از نگرانی درش آوردم و قول دادم در خانه سیگار نمیکشم و همان یکی را مثل هر شب تو کوچه که برای انداختن کیسهزباله رفته بودم کشیدهام. گفت لابد به خودم خیلی رسیدهام. تازه یادم افتاد هنوز شام نخوردهام. در آخر سلام دوستهاش را بهام رساند و من هم ازش خواستم سلام من را به دوستاهاش برساند. قبلِ خداحافظی ازش قول گرفتم حسابی خوش بگذراند.
انگار فضای داخل خانه را مه گرفته. نور کم است و همهچیز رنگپریده بهنظر میرسد. من روی مبل نشستهام. او مقابلام روی یک صندلی چوبی نشسته و پا روی پا انداخته [ما از این صندلیها در خانهمان نداریم]. سرش را پایین انداخته و با شدت و حدت زیر زانوش را میخاراند. این کارش صدای صندلی فکسنی را درآورده. لحظهبهلحظه قژقژ صندلی بیشتر میشود. هر آن بیم آن میرود صندلی از هم متلاشی شود. صداش میکنم. دست از خاراندن زیر زانوش برمیدارد. سرش را بالا میآورد و بهام لبخند میزند. ازش میپرسم چرا موهاش را قرمز کرده. میگوید: «بهم میآد، نه؟!» برخلاف انتظارم زیر زانوش اثری از زخم یا سرخی نمیبینم. ساق پاهاش لاغر و نحیف بهنظرم میرسند. نمیدانم چهطور و از کجا چاقوی خنجرمانندی در دستاش ظاهر میشود. نوک تیغهی آن کمی برگشته و روی دستهی سفیدش نقشونگارهای عجیبوغریب دارد. از جاش بلند میشود. درحالیکه سر و ته چاقو را با نوک انگشتهاش افقی گرفته، رقصکنان طرف من میآید. یاد مراسم بریدن کیک عروسیمان میافتم. مقابلام میایستد. تا میآید چاقو را به من بدهد، با ناشیگری چاقو از دستاش میافتد. خم میشوم چاقو را از جلوی پام بردارم که قطرهی سرد و سنگینی میافتد پس گردنام. چاقو را برنمیدارم و همان دستام را پشت گردنام میبرم و دست میکشم به پشت گردنام. دستام را مقابل صورتام میگیرم. دستام خونی شده. راست مینشینم به بالای سرم نگاه میکنم. لکهی سرخ بزرگی روی سقف میبینم. در همان لحظه قطره دیگری میافتد روی صورتام. دارم با عجله و اضطراب از پلهها بالا میروم تا به همسایهی بالایی خبر بدی بدهم. پام سر میخورد و تعادلام را از دست میدهم. هر کاری میکنم نمیتوانم خودم را جمعوجور کنم و سقوط میکنم و تا پاگرد روی پلهها غلت میخورم. صدای چند نفر را میشنوم که بالای سرم ایستادهاند و حرف میزنند. یکی به بقیه میگوید: «بهنظرم کارش تمومه ـ گردناش شیکسته؛ با اینحال بهتره یکی زنگ بزنه مأمور بیاد.»
مردی میانسال است که زنگ را اشتباهی زده. عذرخواهی میکند و میرود. شب گذشته با همان کتوشلوار روی مبل خوابام برده و حالا گردنام گرفته. باید دوش بگیرم و کمی به سروصورتام برسم و بعد صبحانه بخورم. میخواهم برای رفتن به فرودگاه کتوشلوار را با پیراهن سفیدم بپوشم ـ به نشانهی صلح.
مدتی بود میانهمان خراب شده بود و مدام سر هر چیزی با هم دعوا میکردیم. شب آخر سر هم داد کشیدیم و حسابی از خجالت هم درآمدیم. حتماً همهی همسایهها صدامان را شنیده بودند. قبلِ خارج شدن از در، بدون اینکه من چیزی گفته باشم، لحظهای توقف کرده بود و همانطور که پشتاش به من بود گفته بود: «اگه پشت گوشات رو دیدی من رو هم دوباره میبینی!» بعد هم بدون اینکه در را پشت سرش ببندد گذاشت و رفت. صداش را میشنیدم که داشت در راهپله با یکی از همسایهها احوالپرسی میکرد.
خبر داشتم این مدت را پیش دوستاهاش بوده و همهاش میگفته خیلی دارد بهاش خوش میگذرد و احساس خیلی خوبی دارد و عاشق آزادیای است که دوباره بهدست آورده. بهنظرم «آزادی» و «عشق» دستمالیشدهترین واژههای تاریخ بشر هستند؛ هرکس که از راه رسیده بهنوبهی خود آنها را انگولک کرده.
شاید هنگام ورودش، وسط سالن فرودگاه زانو هم زدم [دیگه شورش رو نباید دربیارم!]. قبلِ هر چیز باید به آژانس مسکن زنگ بزنم. کارتاش را توی کشوی میز پیدا میکنم و شمارهی موبایلی که با خودکار سبز پشتاش نوشته شده را میگیرم. با کارشناس قرار میگذارم بیاید آپارتمان را ببیند و در مورد قیمتاش با هم صحبت کنیم. حدود یکسال قبل بود که با زنام درمورد فروش خانه و جابهجا شدن حرف زده بودیم، ولی با یک حسابوکتاب و بررسی ساده متوجه شدیم امکاناش نیست. با خبر فروش خانه میخواهم «سورپرایز»ش کنم. از همین فردا باهم میافتیم دنبال پیدا کردن خانهی جدید. اینبار باید خودش هم باشد که فرداروزی جایی برای بهانه نداشته باشد. اینطوری در حین انجام کار مشترک فرصت مناسبی هم هست کدورتهای باقیمانده را برطرف کنیم.
در حین بستن دکمههای پیراهنام میروم طرف آینه و جلوی آینه میایستم. هنوز موهام و بدنام کاملاً خشک نشده. وقت هست، نمیدانم چرا اینقدر عجله میکنم. متوجهی لکهی خونی روی یقهی پیراهنام میشوم. بریدگیِ موقع اصلاح که کاملاً خوناش بند آمده بود دوباره سر باز کرده. قبلِ اینکه فرصت کنم دستام را روی زخم بگذارم، قطرهی دیگری روی پیراهنام، کنار قبلی میچکد. به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم. حالتام شبیه کسی است که بعدِ سیلی خوردن دستاش را ناخودآگاه برده روی صورتاش. با دست آزادم دکمهها را باز میکنم و سعی میکنم پیراهنام که به تنِ مرطوبام چسبیده را از تنام درآورم. با بالاتنهی لخت درحالیکه مور مورم میشود، خانه را دنبال چسب زخم میگردم. جای بستهی چسبزخمها را پیدا نمیکنم. در آن حالِ عصبی فکر مضحکی به سرم میزند ـ از آن نوع فکرها که بین حالت خواب و بیداری به سر آدم هجوم میآورند ـ پیش خودم میگویم بهتر است بروم زنگ یکی از همسایهها را بزنم، بپرسم آیا در خانه چسب زخم دارند.
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
سلام.
خوشحالم بعد از دوازده سال داستانی منتشر کردی. سبکت تغییر چندانی نکرده و هنوزم تصویری-سینمایی کار میکنی.
لذت بردم.
سلام.
امیدوارم خوب و سلامت باشی. ممنونام که خوندی. ببخشید تازه امروز که پست تازه رو منتشر میکردم کامنتهات رو دیدم.
البته در مورد دوازده سال اشتباه کردهم.:)
قبلی رو ندیده بودم.