در تبلیغ اجناس مغازهاش چندبار گفت همهشان خارجی است، پسرش آورده و پسرش همینها را در مغازهی خودش که بالاشهر است به دو ـ سه برابر قیمتِ اینجا میفروشد.
راستاش من میخواستم فقط یکی از شالگردنهاش که در ویترین دیده بود را بخرم که از جنس آن هم خوشام نیامد ولی نزدیک بود یک دست کتوشلوار که بعداً معلوم شد دوخت خودش است را بهام بفروشد. به اصرارش کت را تنام کردم. من را به گوشهی مغازه راهنمایی کرد و در آنجا پردهی آبیرنگی را کنار زد. شغل اصلی پیرمرد خیاطی بود و بساط کارش که شامل یک دستگاه چرخ خیاطی قدیمی، یک اتو بخار مدل جدید، چندین طاقه پارچهی فاستونی و آستری میشد پشت پرده پنهان بود. یک مانکن نیمتنه هم که کتِ ناتمامی به تناش بود کنار آینهی قدی قرار داشت. جلو آینهی قدیِ سهتایی ایستادم، بالای سرم دوتا لامپ پرنور بود. دو ـ سه بار به اینطرف و به آنطرف چرخیدم و خودم را خوب تماشا کردم. خودم بودم ولی یکجور دیگر بهنظر میرسیدم بهخصوص که ناخواسته خودم را با آن مانکن نیمتنه که اگر سر داشت تقریباً همقد بودیم مقایسه میکردم. خیاط پیر چندبار گفت که این کت خیلی بهام میآید و انگار به تن من دوخته شده. روی هم رفته من هم باهاش موافق بودم فقط رنگ مورد علاقهام نبود.
وقتی داشتم از مغازه میآمدم بیرون چشمام افتاد به یک پیراهن در آن گوشهی ویتری، همینطور سرسری قیمتاش را پرسیدم و خداحافظی کردم.
فردای آنروز تقریباً مطمئن راه افتادم رفتم آن پیراهن را بخرم. فقط آرزو میکردم اندازهی منرا داشته باشد ـ چون پسر تهماندهی مغازهاش را میآورده برای پدر، حدس میزدم اجناس مغازهاش جور نباشند.
آن خیابان را یکبار رفتم و یکبار برگشتم ولی مغازه را پیدا نکردم. شاید مغازه آنروز تعطیل بود و وقتی از جلوش میگذشتهام کرکرهاش پایین بوده متوجهاش نشده بودم.
فردای آنروز کار داشتم نتوانستم بروم برای خرید پیراهن. آخر روز تقریباً فراموشاش کرده بودم یعنی میل خرید پیراهن از سرم افتاده بود ولی روز بعد باز رفتم سراغاش. چند ساعت وقت گذاشتم ولی مغازه پیدا نشد. از چند نفر آن اطراف ـ از مغازهدارها ـ پرسیدم ولی کمکی نکرد. نکند خیابان را اشتباه گرفته بودم؟ شاید یک خیابان بالاتر یا یک خیابان پایینتر بوده یا شاید هم منطقه و محله را…
هوا تقریباً تاریک شده بود که از پا افتاده تصمیم گرفتم بروم خانه، فردا میتوانستم برگردم و باز بگردم دنبال مغازه.
در راه بازگشت سعی میکردم آن پیراهن کذایی را به تنام مجسم کنم ولی غیرممکن بود حتا هر کاری میکردم طرح و رنگاش هم درست به یادم نمیآمد. خودم را درحالیکه پیراهن را پوشیدهام جلو آینهی قدی تصور میکردم و، چهقدر این پیراهنِ نامرئی با آن کت و شالگردن جور بود و شیک میشد.
همهی اینها را گذاشتم به حساب خستگی؛ هرطور که بود و هرطور که میشد باید به سلیقه و انتخابام اعتماد میکردم.
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
چه عجب!
تقریبا طبق الگوی داسنانی موپاسان نوشته شده بود، با به هم ریختن مرز واقعیت و خیال که مشخصهی داستانهاته.