رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

بایگانی‌های ماهانه: اکتبر 2009

آرزوهای بزرگ

!Kiss Me
این چه حرفیه میزنی؟! اگه خواهرم بفهمه یه دختری همچین حرفی بهم زده پوستمو میکنه.
وقتیکه دیدم اون پسرهیِ زرداَنبو رو اونطور ادبش کردی، خیلی ازت خوشم اومد.
من هم برای پدرت خیلی احترام قائلم.
درسته پدرم پولداره، ولی قبول کن همیشه بودن من توی قلبت باعث پیشرفتت شده.
تو هم قبول کن اگه پول نباشه عشقِ تنها فایده نداره؛ جیب خالی و پُز عالی میشه!
این که میگی تقابلِ عشق و ثروته، ربطی به این ضربالمثل نداره. و اگه درست دقت کنی میبینی این عشق بوده که همیشه پیروز شده.
درستش عشق و نفرته!
ببین فکر کردن زیاد به پول باعث میشه دل آدم از عشق خالی بشه؛ اون موقعاس که جا برای چیزای بد مثل نفرت باز میشه.
یه نگاهی به حال و روز این خانوم هاویشام بنداز! کارِ بدون منطق و حسابگری آخر و عاقبت خوبی نداره. دلم براش میسوزه.
تو تعریف درستی از عشق نداری. اصلاً کی میتونه عشقو تعریف کنه؟! تو چون تجربهش نکردی، درکش هم نمیکنی. عاشق در راه عشقش از همه چیزش میگذره. حتا از زندگیش.
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش / بنمانـــد هــیچاش الا هوس قمـــار دیـــگر*
درست نیست با اُوردن گفتههای آدمای معروف بخوای طرفِ مقابلتو مرعوب کنی. باید متوجه باشی شعره که جای این جور حرفاس و توی زندگی کاربرد نداره، و واقعیت دنیا چیز دیگهایه.
خوب شعر و شعرگفتن و شاعر هم جزئی از واقعیتای این دنیا هستن. آدمای بزرگ بیخودی بزرگ نشدن.
به نظرم شاعر فقط یک سری ایدهآلو توی شعرش میاره که ربطی به اون چیزایی که ما تو زندگی باهاشون سر و کار داریم، نداره. قبول دارم که بعضی موقعا به آدم آرامش میده، ولی اون هم به خاطر اینهکه آدما دوست دارن از زیر بار مسؤلیت شونه خالی کنن.
من عشقو توی قلبم احساس می کنم، پس نمیتونم منکرش بشم.
برای احساس تو احترام قائلم، ولی من یه آدم منطقیام.
هیچ میدونی پدرم اون سوهانو که تو بهش داده بودی نگه داشته؟
اون موقع که اونو بهش میدادم ازش خیلی ترسیده بودم. الآن اصلاً پشیمون نیستم؛ اون کار مسیرِ زندگیمو عوض کرد.
خوب همین ترسیدن مگه احساس نیست؟! چرا احساسو قبول نداری؟! مگه باعث حرکتت نشده؟!
بعد از اینکه ترسیدم، اون شب توی رختخواب کُلی فکرکردم و به این نتیجه رسیدم که به نفعمه کلوچه و سوهانو براش ببرم. اینطوری ممکن بود از دست خواهرم کتک بخورم، ولی اگه نمیبردم ممکن بود بمیرم.
پس عقلت بعد از احساست اومده تو کار؟!
ترسیدن یه ضعفه!
اصلاً اون روز برای چی رفته بودی قبرستون؟ غیر از اینه که به یادِ مادرت بودی؟!
همون طور که گفتم، اینا نشونهی ضعفه! آدم همین طور که بزرگتر میشه، اگه عاقلانه رفتار کنه، میتونه ضعفاشو برطرف کنه و قویتر بشه.
یعنی الآن بابت نداشتن مادرت احساس کمبود نمیکنی؟
سعی کردم با چیزای دیگه جاشو پر کنم؛ اگه کامل نتونستم این کارو بکنم باز نشونهی ضعف خودمه.
به نظر من فقط با یه چیزی همجنس اون میتونی جاشو پر کنی؛ عشق به یه زنِ دیگه! بیا، بیا نزدیکتر، وقت زیادی نداریم!
در مورد وقت باهات موافقم؛ از زمانهای قدیم گفتن مثل طلاست.

*مولانا جلالالدین/دیوان کبیر