رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

بایگانی‌های ماهانه: ژوئیه 2020

عابرِ پیاده

شب‌هایی که دیرتر از معمول به بستر می‌روم راحت و درست خوا‌ب‌ام نمی‌برد. دیشب، قبل‌ِ خواب، بدجوری سرم درد می‌کرد. چشم‌هام را که می‌بستم درد مثل یک جسم مادی می‌شد که توی سرم حبس شده؛ ماده‌‌‌ی جان‌داری که از هر طرف کش می‌آمد ولی راهی به بیرون از اتاقک سرم پیدا نمی‌کرد.

در یک مسیرِ مارپیچِ بی‌انتها به اعماقِ ناشناخته و تاریک، تا منشاء درد پیش می‌روم. در این ماده‌ی سیاه و سنگین دست‌وپازدن بی‌فایده است، پس خودم را رها می‌کنم. نقطه‌ای نورانی‌ در مقابل‌ام نمایان می‌شود ـ انگار با نوک سوزن وسط مقوای سیاهی که طرف خورشید گرفته‌ شده را سوراخ کرده باشند. نقطه‌ی روشن لحظه‌به‌لحظه بزرگ‌تر و پرنورتر می‌شود ـ آن‌قدر بزرگ‌تر و پرنورتر که همه‌جا را سفید می‌کند. از وسطِ سفیدیِ مه‌‌آلود، چشمِ درشتِ سیاهی پلک باز می‌کند و به‌ام خیره می‌شود. کاسه‌ی سرخ از آبِ شور لب‌به‌لب پر است و بیم آن می‌رود هر آن سرریز شود.

اول درست متوجه‌ی سوال‌اش نشدم ـ اصلاً نفهمیدم دارد سوال می‌پرسد؛ لحن‌اش طوری بود انگار می‌خواست چیزی را توضیح بدهد. مجبور شدم تا سه‌بار از روی نقشه‌ی بالای درِ قطار کامل براش توضیح بدهم. حرکت انگشت من روی خطوط رنگی را دنبال می‌کرد و سرش بی‌اراده، به نشانه‌ی فهمیدن و تأیید، بالاوپایین می‌شد. بعدِ این‌که بخشی از توضیحات من تمام می‌شد، درحالی‌که هنوز نگاه‌اش به نقشه بود، شروع می‌کرد به تکرار چیزهایی که من چند لحظه قبل گفته بودم. هنوز به نیمه‌ی راه نرسیده همه‌چیز به هم می‌ریخت و برمی‌گشتیم به نقطه‌ی شروع.

همان‌جا نزدیکی من ایستاده بود. منتظر بودم هر لحظه باز سئوالی ازم بپرسد. همه‌اش این پا و آن پا می‌کرد و یک‌بار تا نیم‌قدمی من هم آمد و برگشت. برخلاف انتظارم بی‌مقدمه شروع کرد به تعریف خوابی که می‌گفت شب قبل دیده. لحن حرف‌​زدن‌اش تغییر کرده بود؛ حال‌اش مثل آدم‌های خواب‌زده بود. به هر ایستگاه که می‌رسیدیم تعریف‌کردن‌ خواب‌اش را متوقف می‌کرد و با معذرت‌خواهی می‌پرسید این ایستگاهی نیست که باید پیاده شود. حتا منتظر جواب هم نمی‌شد؛ مثل کسی‌که در حالت نیمه‌خواب از این پهلو به آن پهلو می‌غلتد و به امید دیدن باقیِ رویاش دوباره به عالم خواب فرو می‌رود، به تعریف‌کردن ادامه می‌داد. می‌گفت خواب دیده در محله‌ی قدیمی‌شان است، محله‌ای که در ده دوازده سالگی ـ شاید هم گفت ده دوازده سال پیش ـ از آن‌جا اسباب‌کشی کرده بودند. نزدیک غروب بود. هنوز کاملاً تاریک نشده بود ولی چراغ‌های آفتابی کوچه و چندتا از پنجره‌ها با پرده‌های رنگی و طرح‌دارشان روشن بودند. جلوی یکی از خانه‌ها ریسه‌کشی شده بود. مثل بچه‌ای که با شوق و بی‌اختیار به​‌طرف ظرف آبنبات‌های رنگارنگ کشیده می‌شود، می‌خواستم زودتر به آن قسمت برسم. وقتی به زیر لامپ‌ها رسیدم، برخلاف انتظارم، دل‌ام به‌شدت گرفت؛ نه‌ایستادم و با همان سرعت به حرکت‌ام ادامه دادم و به سر کوچه رسیدم. از آن‌جا پیچیدم به سمت چپ و از بین دوتا لامپ مهتابیِ آبی و صورتی گذشتم و بالای یک ‌پله‌ی کوتاه وارد کبابی شدم. منتظر ماندم تا سفارش بدهم. تا نوبت من شد گفتند غذا تمام شده. من ناامید نشدم، رفتم گوشه‌ای روی یک صندلی پلاستیکی زرد، کنار دیوار کاشی‌کاری‌شده‌ی سفید که جا‌به‌جا طرح گل‌های بنفش داشت، نشستم. همین‌که وزن‌ام را روی صندلی رها کردم صدای بدی از پایه‌های صندلی بلند شد. دیدم کسی متوجه نشده، من هم به روی خودم نیاورم ولی تا وقتی روی صندلی نشسته بودم دیگر کوچک‌ترین حرکتی نکردم. مثل آدم‌بزرگ‌ها درباره‌ی مشکل پیش‌آمده و سرنوشت خودم عمیقاً به فکر فرو رفتم: باید یک ارتباطی بین تمام‌ شدن غذا و آن ریسه‌کشی و جشنِ در کوچه‌ برقرار می‌بود! هر چه‌قدر که می‌گذشت برام این احتمال به یقین نزدیک‌تر می‌شد. یادم آمد ما هم که یک‌بار مراسمی داشتیم و مهمان‌های زیادی دعوت کرده بودیم، مجبور شدیم یا یکی از بزرگ‌‌های فامیل پیش‌نهاد داد غذا از بیرون بیاوریم. من‌ را فرستاده بودند از آماده​‌شدن غذا خبر بگیرم، دیدم آن‌جا چند نفری دارند غر می‌زنند که چرا بعد‌ِ این‌همه معطلی غذا به آن‌ها نرسیده. کسی با کلاه و روپوش سفیدِ چرکی که روی سینه‌اش لکه‌های بدرنگی دیده می‌شد، آن‌طرف پیشخان ایستاده بود، یک کف‌گیر را هم مدام از این دست به آن دست می‌داد، انگار آن‌را برای دفاع در برابر حمله‌ی احتمالی معترض‌ها آماده دست‌اش‌ گرفته باشد، چون وقتی دوتا از هم‌کار‌هاش که آن‌ها هم مثل او از همان کلاه و لباس‌های چرک و لکه‌دار تن‌شان بود به او پیوستند، کف‌گیر را روی میزِ کنارِ دست‌اش گذاشت و از آن به بعد با آرامش و اطمینان بیش‌تری جواب مشتری‌های ناراضی و عصبانی را می‌داد. در چنین شرایطی به‌تر دیدم چیزی نپرسم و رفتم گوشه‌ای روی صندلی نشستم. نمی‌​دانم چه‌​قدر آن​جا بودم ولی وقتی یک آقای کت‌​وشلواری بیدارم کرد هوا تقریباً تاریک ‌شده بود.

پدرم بیرون خانه داشت باغچه‌ را آب می‌داد، تا من‌را دید شلنگ را انداخت و طرف من آمد. من خشک‌ام زده بود و قبل‌ِ این‌که پدرم به من برسد، ناخواسته چشم‌هام را هم بستم. وقتی خودم را در آغوش او احساس کردم با احتیاط چشم‌هام را باز کردم. با باز کردن چشم‌ها اشک‌هام جاری شدند. چند قطره از اشک​‌ها که درست در یک نقطه روی شانه​‌ی پدرم فرو افتاده بودند، نشت می‌کردند و دایره‌ی تیره​‌ای روی پیراهن خاکستری‌​اش به​‌وجود آمده بود. دایره‌ لحظه‌به‌لحظه بزرگ‌تر و در اطراف، هر چه از مرکز فاصله می‌گرفت، کم‌رنگ‌تر می‌شد. وقتی سرم را بلند کردم دیدم دو نفر از مهمان​‌ها جلوی درِ خانه ایستاده‌​اند، با صورت​‌های بی‌احساس و سنگی​‌شان دارند ما را نگاه می‌کنند. ده دوازده روز بعدِ آن ماجرا از آن محله اسباب‌کشی کردیم.

کسی دست راست‌اش را روی شانه‌ام گذاشته بود و عین ماشین خودکار پشت‌سرهم می‌گفت: «ایستگاهی که می‌خواستید پیاده بشید!» بعدِ مالیدن چشم‌هام، از جا بلند شدم و درحالی‌که انگشت‌​​​های مرطوب​‌ام را به کنار شلوارم می‌​مالیدم،‌ ازش تشکر کردم. متوجه شدم دو نفر که آن‌طرف‌تر ایستاده بودند، با لبخند کم‌رنگی روی لب‌شان، داشتند نگاه‌ام می‌کردند. چهره‌ی یکی‌شان به‌شکل عجیب و خنده‌داری آشنا به‌نظرم می‌رسید. وقتی پیاده شدم و قطار راه‌ افتاد، یکی‌ از آن دو نفر با حالتی جدی هنوز داشت نگاه‌ام می‌کرد ولی آن که آشنا به‌نظرم رسیده بود، حواس‌اش به چیزی بالای در قطار بود.

بیرون ایستگاه مترو خیلی تاریک بود. به‌نظر می‌آمد تازه برق رفته چون هنوز کسی فرصت نکرده بود چراغی روشن کند. از ایستگاه چند قدمی دور شدم ولی هنوز چشم‌هام به تاریکی عادت نکرده بود و اطراف را راحت و درست نمی‌دیدم. انگار سرم را کرده باشم داخل چاه قیر. ماشینی از تقاطع پیچید و به‌طرف من آمد. نور چراغ‌هاش چشم‌هام را می‌زد. وقتی دست‌ام را از جلوی چشم‌هام کنار می‌‌بردم، ماشین نرم داشت از کنارم می‌گذشت. نورِ لزج‌اش روی همه‌چیز کشیده می‌شد و سایه‌های بلند و عجیبی می‌ساخت که کم‌ترین شباهت را به صاحب سایه داشتند. آن‌قدر دل‌ام گرفته بود که یک آن خواستم برگردم به ایستگاه مترو.

دو نفر در نزدیکی‌ام‌ ایستاده بودند، یکی‌شان با حوصله داشت به دیگری از روی نقشه‌ی بالای در قطار توضیح می‌داد که چه‌طور باید به مقصدش برسد. غرقِ تماشای آن دو بودم که دستی از پشت‌سر روی شانه‌‌ی راست‌ام، نرم نشست. بعدِ ده دوازده سال چهره‌اش تغییر کرده بود ولی از شوخ‌طبعی‌اش با آن لهجه‌ی شیرین شهرستانی چیزی کم نشده بود. با این‌که خودش در تهران متولد و بزرگ شده بود، لهجه را از پدر و مادرش انگار به ارث برده بود. پیش‌نهاد داد بیش‌تر هم‌دیگر را ببینیم. می‌گفت برای شروع می‌خواهد من‌را به یک مهمانی‌ که فردا شب‌ برگزار می‌شد دعوت کند. درحالی‌که از لزوم حضورم در آن مهمانی و این‌که مطمئن است پشیمان نخواهم شد می‌گفت، از کیف‌اش دفترچه‌ای درآورد و ازم خواست کیف‌اش را براش نگه‌دارم. با خودکار آبی‌ای که متوجه نشدم کی و چه‌طور در دست‌اش ظاهر شده بود، نشانی محل مهمانی و در انتها شماره‌ی خودش را برام نوشت.

موقع پیاده‌شدن، درحالی‌که عقب‌عقب ازم دور می‌‌شد، برام دست تکان می‌داد. کمی قوز کرده بود و لبخند ساخته‌گی و نمایشی‌ای روی لب‌اش بود. حتا بعدِ این‌که از درِ قطار گذشت و در بسته شد، روی سکو هم به همان شکل به بازی‌اش ادامه داد. دیدم کسی به‌اش توجه‌ای نمی‌کند، انگار ‌جز من برای بقیه این‌طوری کاملاً طبیعی و متقاعدکننده بود یا به چشم آن‌ها نامرئی بود. اگر با کمی پودر صورت‌اش را سفید می‌کردند، همه‌جا تاریک می‌شد و فقط لکه‌‌نوری روی او می‌انداختند، شبیه دلقکی می‌شد که بعد‌ِ پایان برنامه‌اش، در حین ترک صحنه داشت با تماشاگران‌اش وداع می‌کرد. مثل شبحی که سعی می​کند مهربان به‌​نظر برسد و باعث ترس ملاقات‌کننده‌اش نشود داشت به سرزمین تاریک و سرد و مرموزش بازمی‌گشت.

هنوز قطار زیاد از ایستگاه دور نشده بود که به‌ام زنگ زد. بی‌مقدمه شروع کرد به تعریف‌کردن خاطره‌ای که من راحت و درست به یادم نمی‌آمد. تصویرهای مبهم و لغزنده‌ای‌ بودند که درهم می‌رفتند و از هم دور می‌شدند. چیزی نگفتم و گذاشتم همه‌ را به روش خودش تعریف کند. از یک ظهر تابستانی‌ می‌گفت که وسط کوچه با هم بزن‌بزن کرده بودیم. عصر همان روز، بعد‌ِ آشتی، دوتایی به این فکر می‌‏کردیم که شاید او داشته دعوای ما را تماشا می‌کرده و چه‌قدر خنده‌دار به نظرش آمده‌ایم و بعدش دل‌اش به حال‌مان سوخته و از دست‌مان عصبانی شده و حتا خواسته پرده را کنار بزند و پنجره را باز کند و از ما بخواهد تمام‌اش کنیم. ولی او باوقارتر و خوددارتر از این‌ها‌ بود و ما باید بعدها راهی پیدا می‌کردیم تا از وجود چنین احساس‌ها و فکرهایی مطمئن می‌شدیم. آن‌قدر شجاع نبودیم که حتا منتظر چنین فرصتی باشیم. شاید ترس‌مان بیش‌تر از این بود نکند اصلاً چیزی وجود نداشته باشد و همه‌چیز در یک آن محو شود و دوتا مدعیِ ابله، وسط کوچه‌ای که از دو سرش تا بی‌نهایت می‌رفت، سرگردان باقی بمانند. ما ترجیح دادیم یا پذیرفتیم این انتظار تا ابد ادامه داشته باشد. حتا ده دوازده روز بعدِ آن ماجرا که آن‌ها اسباب‌کشی می‌کردند ما در محله نبودیم ـ به دورترین جایی‌​که در آن حوالی می‌شناختیم فرار کرده بودیم.

از قطار پیاده شدم و طبق راهنمایی‌​ای که به‌​ام شده بود، در انتهای راه​رویی به سمت چپ پیچیدم، با پله​‌برقی به طبقه​‌ی بالا رفتم و روی اولین نیمکت خالی نشستم. نیمکت​‌های این​جا متفاوت با نیمکت​‌های زردِ طبقه​‌ی پایین، سبز بودند. قطارها یکی پس ​از دیگری می​‌آمدند و می​‌رفتند و من هم​چنان نشسته بودم و رفت‌​وآمد مسافرها را تماشا می​‌کردم. بهانه‌​ام این بود که صندلی خالی برای نشستن و چرت‌زدن تا مقصد وجود ندارد. با این‌​که عجله‌​ای نداشتم، فکر می‌کردم طبیعی است طبق عادت معمول در این​‌جور مکان​‌ها، مدام به ساعت گِردی که جایی از سقف به میله‌​ای آویزان بود نگاه کنم. تا نگاه‌ام را از صفحه‌ی ساعت می‌گرفتم یادم می​‌رفت ساعت چند بوده ولی با یک زمان‌بندی غریزی تا نوبت بعدی صبر می​کردم.

مرد قوزی‌​ای را دیدم عقب‌عقب از قطار پیاده شد. طوری خارج شد انگار به بیرون هُل‌​اش داده‌​اند. شاید خواسته‌اند کمک کنند در آخرین لحظه، قبل​ِ بسته‌​شدن درِ قطار بتواند پیاده شود. پریده​‌رنگ و آشفته و لق‌لقی بود. کیف بزرگ و سنگینی که انگار به‌زور دست‌اش داده بودند را با خودش می‌​کشید. همان‌طوری عقب‌عقب، پاکِشان از لبه​‌ی سکو دور شد و  بالاخره جایی در چند قدمی لبه‌ی سکو متوقف شد. وقتی برگشت به‌​نظر می‌رسید نیرویی گرفته و کنترل بیش​تری روی خودش دارد. به ‌راه​ افتاد و چند لحظه بعد پشتِ توده‌ی مسافرها ناپدید شد. جایی‌که چند لحظه قبل آن مرد ایستاده بود، دیدم تکه‌کاغذ صورتی‌ای روی زمین افتاده ـ شاید دور از چشم من، در آن حالِ​ نامتعادل از دست​ او رها شده بود یا از آن تکه‌​کاغذهایی بود که درست در جیب نمی‌گذارند و با اولین تلنگر می‌افتند. جریان هوایِ سنگینی که از تاریکی تونل در محوطه‌ی ایستگاه می‌پیچید، تکه‌کاغذ را کمی جابه​‌جا کرد. قبل​ِ این​که از لبه‌ی سکو به پایین سقوط کند و از دست​ برود، بلند شدم و خودم را طوری‌که هم سریع باشد و هم جلب توجه نکنم به تکه‌کاغذ رساندم. روی تکه‌کاغذ نشانیِ جایی و در انتها یک شماره‌تلفن نوشته شده بود. بدون در نظر گرفتن کدِ اولِ شماره، اگر دوتا از عددها جابه​جا می​شد و عدد آخر عدد سه بود، به​‌شکل جالبی درست می​شد شماره‌​ی خودم. مدت‌ها بود متوجه شده بودم ذهن‌ام تمایل دارد به هر چیزی‌که برمی‌خورم، آن‌را طوری به خودم مربوط‌اش کنم. یک​بار جایی خوانده بودم چنین کسانی آدم‌های خودخواهی هستند و میل شدیدی به به‌دست‌​آوردن و تصاحب دارند. ولی تا جایی‌که خودم را می‌شناختم و کسی هم تا ‌به‌ حال خلاف‌اش را به‌ام نگفته بود، من آدم دست‌ودل‌بازی بودم.

نزدیک غروب بود. هنوز کاملاً تاریک نشده بود ولی چراغ‌های مهتابی کوچه را روشن کرده بودند. درِ خانه‌​ی مورد نظر نیمه‌​باز بود. تمام چراغ‌​ها روشن بودند و تمام پنجره​‌ها پرده‌​های سفید داشتند. نور چراغ‌​های پرنوری که از پایین به نمای سفید و سنگی ساختمان می‌​تابیدند، جلوه​​ای خاص به آن داده بود. در این حالت آن ساختمان از پیرامون‌​اش کاملاً جدا به‌​نظر می​رسید. مثل شی‌ءِ سفید و نورانی​‌ای بود که توسط شخص باسلیقه‌ای، خیلی بااحتیاط، در میان توده​‌ی مخملِ تیره قرار داده شده بود. نمی‌دانم چرا حدس زده بودم این‌جا باید مهمانی​‌ای برقرار باشد. ولی برخلاف انتظار خیلی ساکت بود. شاید هنوز تعداد مهمان​‌ها به حدی نرسیده بود تا مهمانی واقعاً شروع شود. نه‌ایستادم و رفتم آن‌طرف کوچه، مقابل ساختمان، زیر یک درخت پرشاخ‌وبرگ، در سایه به دیوار تکیه دادم. چیزی نگذشت مردی میان​سال با کت‌وشلوار شیک​ با دسته‌​گل بزرگی که با روبان بنفش بسته شده بود از راه رسید. بعدِ کمی مکث جلوی ساختمان، در را تقریباً تا آخر باز کرد و وارد شد. لحظه‌​ای بعد برگشت و در را نرم و با دقت به حالت اول‌ برگرداند. تقریباً بلافاصله مرد جوانی از لای درِ نیمه‌باز به بیرون سرک کشید.

از همان اول‌ که وارد کوچه شدم، زنِ جوانی را دیدم در ماشین سیاه و بزرگی که چند ساختمان آن‌طرف‌تر متوقف بود پشت فرمان نشسته و با موبایل‌اش مشغول است. نور مهتابیِ صفحه​‌ی گوشی موبایل‌ که​​ در فضای نیمه‌تاریکِ داخل ماشین به صورت‌​اش می‌تابید، به‌اش حالت مرموزی داده بود.

به میان کوچه رسیده بودم که او از ماشین پیاده شد. به طرف جلوی ماشین حرکت کرد و به کناره‌ی ماشین تکیه داد. تا من را دید، دست​اش که گوشی موبایل را داشت بالا می‌آورد متوقف شد، مسیر آمده را برگشت و کنارش قرار گرفت، راست ایستاد و لبخند کم‌رنگی زد. گفت دیگر داشته ناامید می​‌شده، من هم عذرخواهی کردم و گفتم متأسفانه تکه​‌کاغذی که نشانی این​جا روش نوشته​ شده بود را در راه گم کردم ـ شاید هم در خانه جا گذاشته​ بودم ـ مجبور شدم برای گرفتن دوباره​ی نشانی به چند جا زنگ بزنم. حتا خیابانی را اشتباه رفتم و راه رفته را برگشتم. بامزه این​که چند نفر ازم نشانی جایی در این حوالی را پرسیدند. می​‌گفتند به این محله بارها آمده‌اند ولی این اطراف ساخت‌وسازهای زیادی شده و همه​‌جا به​نظرشان ناآشنا می‌​آید و احساس غریبی می‌کنند. من هم نظرشان را تأیید کردم و گفتم طوری شده که آدم در شهری که به دنیا آمده و بزرگ شده گم می‌شود ـ درحالی‌که من در شهر دیگری به دنیا آمده بودم و فقط چند سالی بود که در تهران زندگی می‌کردم.

پیش‌نهاد داد به‌​تر است قبل​ِ ورود چیزهایی را با هم هم‌آهنگ کنیم. با اسم​ خودش شروع کرد و بعد اسم چند نفر دیگر و اسم محله​‌شان، آخرش هم به غذای مورد علاقه‌​اش رسید. تمام مدت که او حرف می​‌زد، من سرم را به نشانه‌ی فهمیدن بالاوپایین می‌کردم ولی داشتم خودم را برای بعدِ پایان حرف‌های او آماده می​‌کردم. مطمئن  بودم مشابه چیزهایی که او گفته را من هم درباره‌ی خودم باید به​‌اش بگویم. هنوز حرف​‌هاش تمام نشده بود که به‌طرف در ورودی ساختمان راه افتاد. نگران بود نکند دیرکردن و آن​جا ایستادن‌​مان باعث شود به‌ا‌مان شک کنند. جلو افتادم و در را براش باز کردم. در حین بستن و برگرداندن در به حالت اول‌، از رنگ روسری‌اش تعریف کردم و گفتم رنگ مورد علاقه‌ من است، او هم خوش‌حال شد و خندید ولی زود حالت چهره‌اش جدی شد.

هم‌راه‌ام خیلی کم کنار من می‌ماند و بیش‌تر مدت مهمانی گرم صحبت با مهمان‌های دیگر بود. خودش می‌گفت مذاکره؛ هربار که پیش من برمی‌گشت از خوب پیش رفتن مذاکره‌اش پیام‌های رضایت‌بخشی با خودش می‌آورد و با اعتمادبه‌نفس سراغ نفر بعدی می‌رفت. چیزی از ورودمان به مهمانی نگذشته بود، متوجه شدم دو نفر که همه‌اش درحال پچ‌پچه با هم بودند، مدام من ‌را زیر نظر دارند. رفتارشان ساخته‌گی و نمایشی به‌نظر می‌رسید، انگار داشتند ادای مأمورهای پلیس را درمی‌آوردند. با چندبار جاعوض‌کردن مطمئن شدم اشتباه نکرده‌ام. احتیاط کردم و تا پایان سعی کردم فاصله‌ام را با آن‌ها حفظ کنم و تا آن‌جا که ممکن است به درِ خروجی نزدیک باشم. برای این‌که مجبور نباشم با کسی صحبت و گفت‌وگو کنم، خودم را مشغول خوردن کردم. آن‌قدر خورده بودم که موقع خارج شدن حالت تهوع داشتم و متوجه شدم چند نفر از کسانی‌که با روپوش‌های سفید و تمیز از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردند با تعجب نگاه‌ام می‌کنند.

داشتم سوار ماشین می‌شدم که دستی از پشت‌سر، روی شانه‌‌ی راست‌ام، نرم نشست. یکی از آن دو نفر بود، آن دیگری کمی دورتر ایستاده بود و حین صحبت کوتاه‌‌ام با دوست‌اش، هربار که به‌طرف‌اش نگاه ‌می‌کردم، بدون این‌که حالت چهره‌اش تغییری کند، با یک لبخند مصنوعی و نمایشی، تقریباً به‌حالت تعظیم خم می‌شد. چیز زیادی از حرف‌هاش نفهمیدم، فقط حرف‌زدن با او سردردم را بیش‌تر کرد. اصرار داشت که هم‌دیگر ‌را می‌شناسیم و روزگاری هم‌محله بوده‌ایم. وقتی دیدم آن یکی هم بعدِ یکی از آن تعظیم‌هاش دارد طرف ما می‌آید، دست‌ام را تقریباً به‌زور از دست‌اش درآوردم و تا جایی‌که می‌شد مؤدبانه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. کمی که دور شدیم برگشتم پشت‌سر را نگاه کردم ـ انتظار داشتم آن‌ها را وسط کوچه ببینم که با تعجب و حسرت و شاید کمی هم عصبانی، دور شدن ما را تماشا می‌کنند ولی درحال خوش‌وبش و خنده با مهمان‌های دیگر بودند.

در راه خواب‌ام برد. خواب می‌دیدم در یک محوطه‌ی باز هستم و احساس خوبی دارم. کم‌کم از جایی‌که روش ایستاده بودم کنده ‌شدم. در فضا معلق و شناور این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. عده‌ای با لباس‌های رنگارنگ بالای یک برجِ بلند که به‌ همه‌ی شهر اشراف داشت، جمع بودند و انگار مهمانی‌ای در جریان بود. تا من‌را دیدند برام دست تکان دادند و صداهایی از میان‌شان من‌را هم به مهمانی‌ دعوت ‌کردند. کسی در بین جمع انگار به این کارشان معترض شد، چند نفر از او پشتیبانی کردند و بعد، آن‌ دو دسته با هم درگیر شدند. با دیدن این منظره به‌شدت دل‌ام گرفت ـ نه‌ایستادم و از آن‌جا دور شدم. وقتی روم را برگرداندم همه‌جا در مقابل‌ام تاریک شد. احساس می‌کردم در یک ماده‌ی سیاه و سنگین غوطه‌ورم و دست‌وپازدن فایده‌ای ندارد، پس خودم را رها کردم. درباره‌ی موقعیت و سرنوشت خودم عمیقاً به فکر فرو رفته بودم که متوجه‌ شدم دارم به پایین کشیده می‌شوم. انگار دوتا وزنه‌ی سنگین به پاهام بسته بودند. لحظه‌به‌لحظه به سرعت‌ام اضافه می‌شد تا این‌که نقطه‌ی نورانی‌ای در پایین نمایان شد. نقطه‌ی روشن مدام بزرگ‌تر و پرنورتر می‌‌شد. ناگهان چاه نوری زیر پاهام دهان باز کرد و من به آن وارد شدم.

می‌گفت از هم‌کاری‌مان خیلی راضی است و با این تجربه‌ی خوب می‌شود از همین حالا برای کار بعدی که بزرگ‌تر خواهد بود برنامه‌ریزی کرد. من هم به تأیید سر تکان می‌دادم. تکه‌کاغذی که روش نشانیِ جایی و در انتها یک شماره‌تلفن نوشته بود را ازش گرفتم و در جیب‌ام گذاشتم. موقع پیاده‌شدن جابه‌جا شد و پیش آمد و خواست گونه‌ام را ببوسد ولی در آن لحظه پام روی آسفالت کوچه نشست و لب‌هاش به صورت‌ام نرسید ولی گرمای مرطوب‌اش را روی پوست‌ام احساس کردم.

گوشه‌ی پرده‌‌ی یکی از پنجره‌‌های طبقه‌ی دومِ خانه‌ی‌ نماآجری سر کوچه کمی کنار رفته بود و انگار کسی داشت فضولی می‌کرد. ایستادم تا ماشین راه افتاد و دور شد و از سر کوچه به سمت چپ پیچید. به‌طرفِ درِ خانه راه افتادم. بدون این‌که کلید را از جیب‌ام دربیاورم، جلوی در مکث کردم. برگشتم ‌نگاهی به پنجره‌ی فضول انداختم. پرده کنار کشیده شده بود و پنجره باز بود، اتاق با نور آبی ملایمی روشن بود و طرح‌های چرخان ماه و ستاره به دیوار و سقف می‌افتادند. صدای زنی که برای فرزندش ترانه‌ی لالایی می‌خواند به گوش می‌رسید. هوا خنک بود و در کوچه‌ باد ملایمی می‌پیچید. زیر نورِ مهتاب رنگ‌ها‌ ملایم و به هم نزدیک شده بودند و راحت و درست نمی‌شد تشخیص‌شان داد. کلید را در جیب‌ام رها کردم.

شبیه مرگ ـ سکوتِ مطلق بود، طوری‌که حتا صدای قدم‌های خودم را هم نمی‌شنیدم.