مدتی است افتادهام به فیلمدیدن. هرچی دستام میآید میبینم. شنیدهام بعدِ کلی فیلمدیدن میگویند به نوع خاصی از فیلمها علاقه دارند یا فیلمهایی با موضوعهای مشخص را ترجیح میدهند یا به خاطر بازیگرها و کارگردانها فیلمها را انتخاب میکنند، برای من این چیزها اهمیت ندارد ـ نه اینکه پیش نیامده بازیگری به دلام نشسته باشد یا در عنوانبندی پایانی به اسمها توجه نکرده باشم، ولی در آخر، فیلم جدید برام فقط «یه فیلم دیگه» است.
بارها اتفاق میافتاد حین تماشا متوجه تکراریبودن فیلم میشدم. آن وقتها یک طرز فکری داشتم میگفتم بیاحترامی است فیلمی را ناتمام رها کنم [به کی؟]؛ برای همین به خودم تحمیل میکردم فیلم را کامل تماشا کنم. این رفتار حتماً نوعی خودآزاری بوده که به مرور سعی کردهام ترکاش کنم. حالا اگر از فیلمی به هر دلیل خوشام نیاید ـ تکراری باشد یا نباشد ـ دیگر ادامه نمیدهم. یکبار تمام فیلمهام را از گوشهوکنار خانه جمع کردم، آوردم و چیدمشان پهلوی هم روی زمین. جلدهای رنگارنگ با روکش پلاستیکی براق جلوهی عجیبی به اتاقخواب داده بودند. اصلاً فکر نمیکردم این تعداد فیلم جمع کرده باشم. ساعتها باهاشان مشغول بودم. در آخر متوجه شدم برخلاف انتظارم از هر فیلم تنها یک نسخه وجود داشت.
اوایل گاهی به سینما هم میرفتم ولی هربار به دلیلی اوقاتام تلخ میشد. بالاخره یکبار با دو نفر که پشتسرم نشسته بودند و مدام حرف میزدند و یکیشان هم با نوک پا به پشت صندلی من ضربه میزد حرفام شد و کار به درگیری و بزنبزن کشید. وقتی ما را داشتند به بیرون از سالن میبردند دیدم تماشاگرها فیلم را رها کردهاند و داشتند ما را تماشا میکردند.
وقتی میبینم کسی با شور و حرارت دربارهی فیلم مورد علاقهاش حرف میزند یا از فیلمی که تازهگیها دیده بد میگوید و ایراد میگیرد، همینطوری گوش میکنم و نظری نمیدهم. آنها فکر میکنند من به فیلم و سینما علاقهای ندارم و موضوع صحبت را عوض میکنند، درحالیکه من واقعاً دوست دارم حرفهاشان دربارهی فیلمها را بشنوم، بهخصوص حرفهاشان دربارهی فیلمهایی که خودم ندیدهام. این مسئله آرام آرام تبدیل به یک راز شده ـ واقعاً هم پیش خودم ازش بهعنوان «راز» یاد میکنم. احساس میکردم این راز من یک چیزهایی کم دارد چون به اندازهی کافی جذبه نداشت، یعنی اگر روزی فاش میشد اهمیتی نداشت و اتفاق خاصی نمیافتاد. فکر میکنم یک رازِ واقعی وقتی آشکار میشود باید چیزی، هرچند کوچک، در این دنیا تغییر کند. چارهای نبود و باید در این محرومیت به همین رازِ کوچکِ نیمبند رضایت میدادم.
روزی از روزها، همین اواخر ـ انگار چند روز پیش بود ـ فیلمی به دستام رسید که روزگارم را سیاه کرد. مثل این بود وارد سالن سینمایی شده باشم که درِ خروجی ندارد. محکوم به این بودم تا آخر عمر در آنجا باشم و یک فیلم تکراری را مدام تماشا کنم. کسی که برام فیلم میآورد اطمینان داد تکراری نیست. باز نگاهی به جلدش انداختم و گفتم شاید از دیگری گرفته باشم. گفت نمیشود، چون با اینکه زیاد جدید نیست ولی تازه وارد بازار فیلم اینجا شده. قبول کردم و برش داشتم. موقع پرداخت علاوه بر تخفیفهای معمول پول آن یک فیلم را نگرفت و گفت این یکی را به حساب او ببینم. در آن لحظه متوجهی منظورش نشدم. اصلاً بهخاطر اینکه حواسام جای دیگری بود جور دیگری از حرفاش برداشت کردم ـ چیزی مثل اینکه به حسابام خواهد رسید. بعدِ راهیکردن او فیلمهای جدیدم را مثل همیشه بردم گذاشتم روی میزِ کنار تلویزیون. ایستاده کمی به برج کوتاه فیلمهای ندیده نگاه کردم. فیلمِ مشکوک به تکراریبودن یا همان هدیهام را از رو برداشتم و گذاشتم زیر باقی فیلمها. پیش خودم از کارم خندهام گرفت چون به این فکر کردم نکند آن سوءتفاهم ته ذهنام را هنوز دارد قلقلک میدهد.
دیشب داشتم آماده میشدم برای فیلمدیدن که صدای ترمز شدید ماشینی آمد. خودم را پشت پنجره رساندم و پرده را کنار زدم. دیدم ماشین سیاهرنگ مدل بالایی وسط کوچه متوقف است. در آن فضای کمنور تشخیص دادم زن و مردی جوان داخل ماشین هستند. مرد پشت فرمان بود و زن روی صندلی کناری نشسته بود. هر کدام در صندلی خودش رو به دیگری چرخیده بود. اولاش بهنظرم رسید شاهد یک صحنهی عاشقانه هستم و الآن است که به هم نزدیکتر شوند و همدیگر را ببوسند. ولی داشتند بگومگو میکردند. شیشههای ماشین کیپ بالا بودند برای همین از صداشان کلام واضحی بیرون درز نمیکرد ولی صدای موسیقی عامهپسندی خیلی خفیف شنیده میشد. در مدت کوتاهی دعواشان که احتمالاً خیلی قبلتر شروع شده بود اوج گرفت تا ناگهان زن جیغ کشید و مرد هم در جواباش فریاد کشید و زن را فاحشه خطاب کرد. زن چنگ به صورت مرد انداخت و بیمعطلی در را باز کرد و از ماشین خواست پیاده شود که مرد بازوی زن را گرفت. صدای موسیقی کوچه را برداشته بود. زن با جیغ و داد همچنان تلاش میکرد از ماشین خارج شود. مرد همانطور که زن را محکم گرفته بود خم شد طرف زن و با دست دیگرش دستگیرهی در طرف زن را گرفت و آن را بست. بلافاصله ماشین بهراه افتاد ولی هنوز دو متر جابهجا نشده بود که دوباره زن در ماشین را باز کرد و اینبار خودش را بیرون انداخت. ماشین متوقف شد. مرد پیاده شد و از پشت ماشین دور زد و خودش را به زن رساند. قبل اینکه زن به خودش بیاید و فرصت کند از جاش بلند شود لگد محکمی حوالهی پهلوی زن کرد. زن در خودش مچاله شده بود و بیصدا فریاد میکشید. مرد کنار زن خم شد و صورت زن را با دو دست طرف خودش چرخاند و یک جفت کشیده به دو طرف صورت زن نواخت. اینجا بود که صدای ناله و شیون زن بلند شد. مرد زن را که کاملاً تسلیم بود و مقاومتی نمیکرد بلند کرد و درون ماشین تقریباً چپاند. روسری صورتی و براق زن روی زمین کنار ماشین افتاده بود ـ مرد برش داشت و داخل ماشین پرت کرد. روسری نرم نشست روی پاهای زن. مرد در ماشین را محکم به روی زن بست و از مسیر آمده برگشت تا برود پشت فرمان بنشیند ولی هنوز به در ماشین نرسیده بود که صدایی او را متوقف کرد. «اینجا چه خبره؟ چی کار داری میکنی؟» مردی همسنوسال «شوهرِ» خشمگین از توی سایه بیرون آمد و خودش را به وسط کوچه رساند و مقابل ماشین ایستاد. «ربطی بهت نداره، مزاحم نشو!» شوهر کنار درِ باز ماشین طوری جا گرفت که یک دستاش روی سقف ماشین بود و دست دیگرش لبهی در را گرفته بود. دو مرد همقد هم بودند ولی مردِ مزاحم هیکلیتر و پتوپهنتر بود و چربی شکم و دور کمر داشت. کمی به ماشین نزدیکتر شد و به داخل ماشین سرک کشید. «هو، کجا؟ زنام روسری سرش نیست.» ظاهر زن و شوهر نشان نمیداد از آنهایی باشند که در بند حجاب هستند، انگار داشت از این حربه استفاده میکرد تا مرد مزاحم را دور نگه دارد. زن در صندلی ماشین فرو رفته بود و ظاهراً متوجه چیزهایی که در صحنه داشت میگذشت نبود. «چیزی نگو!» درحالیکه هنوز داشت به داخل ماشین سرک میکشید، دست کرد گوشی موبایلاش را از جیب پشت شلوار درآورد. «الآن زنگ میزنم مأمور بیاد.» هنوز مردد بود شماره بگیرد یا نه ـ دو بار گوشی را بالا آورد و شماره نگرفته آن را پایین برد. شوهر که متوجهی تردید مرد شده بود بعدِ کمی این پا و آن پا کردن سوار ماشین شد و گازش را گرفت. مرد چاقالو مجبور شد خودش را از مسیر حرکت ماشین کنار بکشد. وقتی ماشین از کنارش رد میشد با حسرت ایستاده بود و چشم از زن برنمیداشت. وقتی ماشین از او گذشت و داشت دور میشد مذبوحانه چند قدم سنگین پشت ماشین رفت و بعد وسط کوچه متوقف شد و دور شدن و پیچیدن ماشین از سر کوچه را تماشا کرد. ماشین و بعد صدای ماشین کاملاً محو شد. سکوت حکمفرما بود. عدهای از اهالی که تا الآن مشغول تماشا بودند یکی یکی از پشت پنجرهها ناپدید شدند و مرد چاق هم که تنها مانده بود راهاش را کشید و رفت. انگار هرگز اتفاقی نیافتاده بود.
الان اوقاتاش تلخ است و میدانم نباید یکی دو ساعتی باهاش حرف بزنم. وسط تماشای فیلم در سالن سینما دعوا شده بود. بعدِ کمی انتظار وقتی دیدم کسی از مأمورهای سالن برای حل مشکل حاضر نشد بالاخره از روی صندلیام بلند شدم و گفتم بیا برویم بیرون. او سر جاش نشسته بود و من را هم دعوت به نشستن و صبر میکرد. دعوا بالا گرفت و به زدوخورد کشید. وقتی دید من هنوز ایستادهام بالاخره با اکراه از جاش بلند شد. دستاش را گرفتم و کورمال کورمال خودمان را به در خروج که درواقع همان دری بود که ازش وارد شده بودیم رساندیم. تا وقتی سوار ماشین بشویم زیر لب قُرقُر میکرد. میگوید نباید تماشای فیلم را ناتمام گذاشت. معتقد است این کار یک نوع بیاحترامی است. «به کی؟» «به کارگردان، به بازیگرها، به تهیهکننده، به تمام کسانیکه در ساخت فیلم نقش داشتهاند و از همه مهمتر به تماشاگرهایی که نشستهاند و دارند فیلم را تماشا میکنند.» «دیدی که چند نفر دیگه هم مثل ما اومدن بیرون.» «وقتی وسط فیلم از جات بلند میشی و جلوی چشم همه سالن رو ترک میکنی، انگار به همهشون داری میگی شما آدمهای احمقی هستین که نشستهاین دارین یه فیلم آشغال رو تماشا میکنین.» همیشه پشت این نوع حرفهاش یک ایمانی هست که من را هم به فکر میاندازد و برای لحظهای هم شده به عقاید خودم شک میکنم. بهش میگویم این طرز فکر یک نوع وسواس فکری است. «برای کسی مهم نیست که ما از چه فیلمی خوشمون میآد و از چه فیلمی خوشمون نمیآد، هر کسی کار خودش رو میکنه. اصلاً ما که از فیلم بدمون نیومده بود، من که خیلی دوست داشتم بدونم آخرش چی میشه؛ مجبور شدیم نیمهکاره ولاش کنیم!»
موقع رانندگی زیرچشمی حواسام بهش بود. لبهاش تکان میخوردند ولی صدایی ازش درنمیآمد. داشت باز با خودش حرف میزد ـ عادتی که این اواخر پیدا کرده. یکبار که از این کارش عصبانی شده بودم، بهش گفتم چرا حرفاش را با من نمیزند. اولاش چیزی نگفت و لبخند زد ولی کمی بعد برگشت حرف عجیبی زد، معنیاش را متوجه نشدم ولی مطمئن هستم برای شوخی نبود. «تقدیر اینه!»
روسری آرام آرام سر میخورد میافتد روی شانهاش. میخواهم دست دراز کنم روسریاش را درست کنم ولی میترسم عصبانی بشود. راستاش هر دو زیاد در بند حجاب نیستیم ولی من اینطور موقعها کمی معذب میشوم چون در مکانهای عمومی متوجه میشوم همیشه یکی هست که بِروبِر به چنین منظرهای نگاه میکند. میگوید داخل ماشین حریم خصوصی به حساب میآید. «ندیدی در فیلمها وقتی شخصیتها در ماشین میشینن حالوهوای صحنه صمیمیتر میشه و حرفهای خصوصیترشون را به هم میزنن ـ حتا بعضی وقتها نقش اتاق خواب رو هم پیدا میکنه.» بهش میگویم آدم خوشبینی است. «آدمهایی هم هستن که تو ماشین با هم حرفشون میشه یا حتا ممکنه ماشین محل جنایت باشه. بگومگو و دعوا مسئلهی خصوصی بهحساب میآد ولی دربارهی آدمکشی مطمئن نیستم.» [این چه حرفی بود توی این موقعیت زدم؟!]
تا وارد خانه میشویم بدون اینکه چیزی بگوید صاف میرود به اتاق خواب و در را پشت سرش میبندد. نیمساعت نشده خیلی سرحال با آن شلوارک گلگلیاش از اتاق خواب میزند بیرون و میرود از روی میز کنار تلویزیون دوتا فیلمی که از دیشب آنجا مانده را برمیدارد و همانطور که پشت به من ایستاده آنها را بررسی میکند. همیشه با رفتارش غافلگیر و متعجبام میکند ـ انتظار داشتم باز یکی از آن قرصخوابهای صورتیاش را خورده باشد و تا نزدیکیهای ظهر فردا از اتاق بیرون نیاید. با اینکه زنوشوهریم تا به حال روم نشده بهاش بگویم از شکل پشت زانوهاش خوشام میآید. میتوانم به اندازهی زمان یک فیلم سینمایی به تماشا آن خطوط مرموزی که مرز بین ساق و ران هستند بنشینم. خطوطی شبیه خطوط کف دست که کفبینها از روی آنها اسرار زندگی آدمها را فاش میکنند. ناگهان برمیگردد رو به من و درحالیکه دوتا فیلم را دو طرفاش بالا گرفته، با انرژی و لبخند ملیحی روی لب ازم میخواهد یکی را برای تماشا انتخاب کنم. صاف مینشینم. متوجهی گوشی موبایلام در دستام میشوم. آنرا روی میز میگذارم. هنوز کلمهای از دهانام خارج نشده میگوید از آن یکی که دیشب دیدیم خیلی خوشاش آمده، من هم که آخرهاش خوابام برده، پس بهتر است همان را دوباره تماشا کنیم.
در طول نمایش فیلم یک نگاهام به صفحهی تلویزیون است، نگاه دیگرم به او که با دقت و لذت دارد فیلم مورد علاقهاش را تماشا میکند. جاهایی همراه شخصیتها که صحبت میکنند لب میزند. جاهایی واکنشهای احساسی نشان میدهد و چیزهای نامفهومی زیر لب میگوید. بدون اینکه طرف من برگردد، انگار که با خودش حرف بزند، شمرده شمرده چیزهایی در تفسیر بعضی صحنههای فیلم میگوید. فیلم هنوز به پایان نرسیده پلکهام سنگین میشوند و بالاخره خوابام میبرد. صحنههای پایانی این فیلم را هم از دست میدهم.
«از وقتی اون فیلم رو براش بردم روزگارم رو سیاه کرده. هر دفعه که میرم پیشاش باید یه نسخهی تازه از فیلم رو براش همراه باقی فیلمها ببرم. روم هم نمیشه پول ازش بگیرم. بهش میگم شاید یه فیلم دیگه بوده. بالاخره قضیه مال سالها پیشه. آدم وقتی نوجوونه خیالبافی زیاد میکنه. میگه نه مطمئنه خودشه و همهی این نسخهها ناقصان. اطمینانی پشت حرفاش بود که بالاخره باعث شد یهبار ازش خواستم اون صحنه که میگه تو این نسخهها نیست و بهاصطلاح گم شده رو برام تعریف کنه. بهنظرم غافلگیر شد. کمی به فکر فرو رفت. انگار رفت جایی و برگشت. گفت تو اون صحنه دو نفر باهم حرف میزنن. پرسیدم زن هستن یا مرد. گفت زن و مرد هستن. دیگه چیزی نگفت. شاید صحنهی عشقبازیای چیزی بوده که نخواست تعریف کنه. بهنظرم حالاش زیاد خوب نیست. دچار وسواس فکری شده. زناش چند وقتیه گذاشته رفته. پیداش نمیکنه. زناش و خانوادهی زناش و دوستهای زناش هیچکدوم جواب تلفنهاش رو نمیدن. یهبار با موبایل من تموم اون شمارهها رو گرفت ولی باز کسی جواب نداد. من هم تعجب کردم. میگفت میخواد پاشه بره شهرستان خونهی پدری زناش. من پیشهاد دادم بهتره یه مأمور هم با خودش ببره. بعدش پشمون شدم. شاید کل قضیه یه سوءتفاهم بیشتر نباشه. کی میدونه. بههرحال نباید تو مسائل خصوصی مردم دخالت کرد. یه مشتری دارم که خودش فیلمسازه. جوونه و تازه کارش رو شروع کرده. یهبار این داستان رو براش تعریف کردم و گفتم بهنظرم از روش یه فیلم بسازه چیز خوبی میشه. مِنومِن کرد و گفت دعوای زنوشوهری خیلی کلیشهایه. پیش خودم گفتم درسته از اینجور اختلافها همیشه پیش میآد ولی هرکدوم با اون یکی فرق داره. منظورم اینه با این سنوسال هنوز تو این مسائل تجربه نداره. اصلاً نکتهی داستان رو نگرفته بود.
«ساکتی؟! حرفی نمیزنی؟ من هر چهقدر داستان رو کش دادم ولی تو همینجور نشستی فقط داری بیرون رو نگاه میکنی. از حرفهام حوصلهات سررفت یا ماجرایی که تعریف کردم ناراحتات کرد؟ چندبار دربارهاش با هم صحبت کردیم. بهنظرم این عادت خوبی نیست. آدم دچار سوءتفاهم میشه. وقتی تو سکوت میکنی و جوابی نمیدی آدم معذب میشه. عذاب وجدان میگیرم. نمیتونم تشخیص بدم از من ناراحتی یا فقط ناراحتی. برای همین کاری هم از دستام برنمیآد. اون وضعی که تو سالن سینما پیش اومد اعصاب من رو هم ریخت بههم. من از فیلم خوشام اومده بود ولی تو که پا شدی و دستام رو گرفتی مقاومتی نکردم. حق هم با تو بود. تصمیم درستی بود. یهبار دیگه میریم و میفهمیم آخر داستان چی میشه. الآن که رسیدیم خونه یه فیلم خوب انتخاب میکنیم و با خیال راحت میشینیم تماشا میکنیم. نظرت چیه؟»
یادم نیست از کی این عادت شروع شد. به من باشد میگویم از اول بوده، فقط از یک زمانی دیگران متوجهاش شدند و به خودم هم گفتند. به آنها میگویم همه این عادت را دارند ولی انکار میکنند یا حواسشان نیست. من از رو نمیروم و فلسفهبافی میکنم و میگویم بهنظرم حتا وقتی با دیگری صحبت میکنیم درواقع داریم با خودمان صحبت میکنیم. آنها سرشان را به نشانهی نفی تکان میدهند. کوتاه میآیم. همه میخندند و نمایش به پایان میرسد. آن شب دور هم جمع شده بودیم و داشتیم فیلم تماشا میکردیم. مسخرهبازی همیشه اول از محسن شروع میشد، بعد چند نفر دیگر هم دنبالاش را میگرفتند تا آخر سر هر کس، حتا بیاستعدادترینها هم چیزی رو میکردند. وقتی از سروصدای اطراف به خودم آمدم دیدم محسن دارد با موبایلاش ازم فیلم میگیرد. دست انداختم گوشی را ازش بگیرم که نشد. حواسام به نازنین بود که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود. بالاخره بلند شدم و دستاش را گرفتم و زدیم بیرون. خیلی دلام میخواست یک روزی خدمت این محسن برسم ـ با آن هیکل مسخرهاش که مثل بشکهی گُه بود. دوست داشتم یک لگد بخوابانم لای پاهاش؛ آنقدر محکم باشد که از زندگی ساقط شود. راستی هم باید نسل این نوع آدمها از روی زمین برداشته میشد. توی ماشین تا جایی از مسیر هر دو ساکت بودیم و حرفی نزدیم. او یکدفعه به حرف آمد و پرسید چرا با او حرف نمیزنم. من در جواباش اظهار تعجب کردم و گفتم چهطور این حرف را میزند، ما که همهاش داریم با هم حرف میزنیم. «پس این عادت مسخره چیه تا به حال خودت ولات میکنن شروع میکنی به باخودتحرفزدن؟» گفتم خب بعضی حرفها خصوصی هستند و نمیشود با دیگران در میان گذاشت.
آن وقت شب خیابانها خلوت بودند ولی من وانمود میکردم دارم با دقت رانندگی میکنم، مثلاً همهاش آینهها را نگاه میکردم ولی همهی حواسام به او بود. سرش را برگردانده بود بیرون را تماشا میکرد. عکس صورتاش را روی شیشه میدیدم. توی صندلیاش فرو رفته بود. دامن لباساش جمع شده بود بالا و زانوهای سفید و خوشتراشاش در تاریکروشنی ماشین میدرخشیدند. دستهاش روی پاهاش بودند. انگشت اشارهی دست راستاش را تکیه داده بود به انگشت اشارهی دست چپاش و با ناخن شست دست چپ کنارهی ناخن انگشت اشارهی دست راست را میخراشید. بعدِ مدتی خراشیدن کنار ناخن را رها کرد، دست چپاش را بالا آورد و رفت سراغ دستهمویی که از سمت چپ صورتاش از زیر روسری پایین ریخته بود. موها را دور انگشت میپیچید، کمی همانطور نگه میداشت و بعد رها میکرد. دستهی موها که فر شده و حالت فنری به خودش گرفته بود با تکانهای ماشین بالا و پایین میشد. خیلی میخواستم دو دستی صورتاش را بگیرم و طرف خودم برگردانم. تو چشمهاش نگاه کنم. از آن نگاههای عمیق [نه، چی بهش میگن؟ «نگاهِ نافذ»] میخواستم از چشمهاش به دروناش نفوذ کنم. میخواستم ببینم پشت آن چشمها، توی آن مغز صورتی چه میگذرد. نه، احتیاجی به این کارها نبود. لازم نبود به جایی وارد شوم. باید روی همین چشمها میماندم. باید تمرکز میکردم. باید در راز غلت میزدم. باید به این کار آنقدر ادامه میدادم و منتظر میماندم تا در این شب تاریک شاید خورشید از میان خون و عسل طلوع میکرد. دو خورشید تابان و درخشان که همزمان در دو طرف آسمانام همزمان زمین را غرق نور میکردند. خاک بارور میشد و همهچیز نجات پیدا میکرد.
از آن شب دیگر چیزی یادم نمیآید. نباید هم یادم بیاید. ماشین به دلیل نامعلومی از مسیرش خارج میشود و با ماشینی که از روبهرو میآمده برخورد میکند. ضربهی برخورد آنقدر شدید بوده که دو ماشین تقریباً در هم فرو میروند، طوریکه وقتی بعدها رفتم باقیماندهی ماشینام را تحویل بگیرم بهسختی آنرا شناختم. بعدِ یک هفته بهشکل معجزهآسایی روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. اولین درخواستام این بود که میخواهم با کسی که کنارم تو ماشین بود حرف بزنم. در آن حال یادم نمیآمد آن شخص کی بوده. آدمهای ناشناسی که اطرافام بودند، داشتند سعی میکردند آرامام کنند. اسمی را همهاش تکرار میکردند و میگفتند صاحب آن اسم کسی است که در اتاق کناری حالاش خوب است و در اولین فرصت میتوانم ببینماش. ولی من میدانستم دارند دروغ میگویند. مطمئن بودم آنی که میگویند در اتاق کناری است، آنجا نیست. اصلاً اتاق کناریای در کار نبود. تنها اتاق اینجا، همینی بود من توش بودم. دستهام داغ شدند و پاهام سرد. چیزی مثل خنجر از توی رگ دستام به بیرون سُرید. ملافهی سفید خونین شد. احساس کردم چیزی محکم به صورتام برخورد کرد. حالام مانند اشباحی بود که در تاریکی سر به دیوار میکوبند. مقابل پردهی سفید بزرگی ایستاده بودم. یک جفت چشم عسلی اشکآلود که معلوم بود از گریهای طولانی خسته هستند، از میان ابرهای خاکستری ظاهر شدند. نبض مویرگهای متورم کرهی چشمها را میتوانستم ببینم. شمارهی نبض آنها با شمارهی تپش قلب من یکی بود. چشمها پلک میزدند ولی اشکی جاری نمیشد. چشمها شروع کردند به دور شدن ـ آنها از من دور میشدند یا من بودم که داشتم عقبعقب میرفتم؟ دور، دور، دورتر. تا اینکه به یکجایی افتادم یا از یکجایی افتادم. از آن موقع به حالی افتادم که حال یک محبوس ابدی بود. این محبوس گناهی را در روزگاری دور مرتکب شده بود. اصل عمل گناهآلود فراموش شده بود ولی رنجاش تا الآن ادامه داشت. از آن موقع دیگر نتوانستم خودم را ببخشم، حتا اگر تمام دادگاههای دنیا من را تبرئه میکردند.
همیشه از کسیکه برام فیلم میآورد میخواستم فیلمهایی را بیاورد که صحنههای گفتوگوی طولانی داشته باشند. چیزی نمیگفت ولی معلوم بود کنجکاو شده. بهاش گفتم فیلمساز هستم و دارم روی فیلمی کار میکنم که چندتا صحنهی گفتوگوی مهم دارد. صحنههای مشابه در فیلمهای دیگر را بررسی میکنم تا از آنها برای کار خودم الهام بگیرم. بهنظرم آمد اصلاً قانع نشد، چون دیگر جواب اساماسهام را نداد و برام فیلم نیاورد. بالاخره یکبار بهاش زنگ زدم. گفت آن کار موقتی بوده و حالا شغلاش را عوض کرده. شاید خرافات بهنظر برسد ولی از آن به بعد دیگر تماشای فیلم را کنار گذاشتم. برای همین مدتی است شبها عوض تماشای فیلم میروم میدوم. میخواهم اضافه وزنام را کم کنم.
در همین نزدیکی خانه بزرگراهی درحال ساخت بود، میرفتم آنجا میدویدم. وقتی در تاریکی شب وسط بزرگراه هستی مثل این است که از بینهایت پشت سرت بهطرف بینهایت پیش روت میدوی. اینطوری مثل این است هدف خاصی نداری و فقط داری میدوی. حتا کمی که میدوی یادت میرود داری میدوی. چند وقتی است بزرگراه راهاندازی شده، حالا میروم در حاشیهی بزرگراه، کنار حصار میدوم. روز به روز به تعداد ماشینها اضافه میشود. از یکطرف میروند و از طرف دیگر برمیگردند. کافی است برگردم و مسیر دویدنام را عوض کنم، حالا ماشینهایی که قبلِ این داشتند به جایی میرفتند، تبدیل میشوند به ماشینهایی که از جاییکه رفته بودند دارند برمیگردند. شبها که بعد دویدن به خانه برمیگردم، وقتی مقابل آینه میایستم و به خودم نگاه میکنم، چشمهام از دود ماشینها سرخِ سرخ هستند. اگر کسی در آن حال من را ببیند فکر میکند از یک گریهی مردانهی حسابی تازه فارغ شدهام. من به آن شخص خواهم گفت زندگیِ آدمی یک سرگرمی ملالآور و بیهوده است. با این حال نمیشود ازش صرفنظر کرد. درست مثل تماشای یک فیلم کسلکننده وقتی کار جالبتری برای انجامدادن نداری.
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط