رنگین‌کمانِ سفید

داستان، طرح و عکس و…

آرزوهای کوچک

از وقتیکه شروع کرده بود خیلی میگذشت. توقع زیادی هم نداشت. با آرزوی یک میخ از خانه پا به بیرون گذاشته بود. این اواخر بود که به یک پونز ناقابل هم رضایت داده بود.
کفِ کفشهاش خیلی نازک شده بودند، طوریکه تمام سنگریزههایی که زیر پاهاش میرفتند را میتوانست حس کند و آنها را بشمارد. کمی بعدتر در مرکز سمتِ راستی سوراخی بهوجود آمده بود و لحظهبهلحظه بزرگتر هم میشد. وقتی پا زمین میگذاشت قسمتی از کف پاش با داغی آسفالت یا سرمای یخ تماس مستقیم پیدا میکرد. حالا کمکم داشت به یک تکه آدامس فکر میکرد و، معذب بود که آیا این نادیده گرفتن آرماناش نیست؟ آیا او به خودش خیانت نمیکرد؟ حسابی ریخته بود بههم که ناگهان پاش رفت روی یک مین.
درحال تکهتکه شدن به این فکر میکرد که کدام آدم بیمبالاتی ممکن است یک چنین چیزی را اینجا گذاشته باشد. در زمان کوتاهی که داشت توانست به جوابی برسد که رضایتبخش بود و آراماش کرد. بله، این هدیهای بود به او برای تمامِ همتِ ناچیزش.

8 پاسخ به “آرزوهای کوچک

  1. ناجورها 25 آگوست 2010 در 16:53

    سلام به علیرضای خوبم

    نمی دونم خودت هم این رو قبول داری یا نه که فرم و فضای این داستانکت با قبلی ها تفاوت داشت ؟ از اون پایان های باز که خاص قبلی ها بود اینجا خبری نیست و بلکه پایان بندی دراماتیک رو اینجا شاهدیم .
    این جمله رو هم دوست داشتم : این هدیهای بود به او برای تمامِ همتِ ناچیزش.

    کماکان ارادتمند تو : ناجورسلام ناجور عزیز،
    با نظرت که گفتی پایاناش باز نیست موافقام ولی بهنظر من (سعی میکنم جای یک خواننده قرار بگیرم) چون کل ماجرا در یک فضای غیرواقعی و همینطور غیرقطعی قرار میگیرد میشود پایان غیربازش را هم زیاد جدی نگرفت.
    ممنون و مخلصایم.

  2. سام 26 آگوست 2010 در 13:07

    از همه توبه می کنم …؟

  3. دختر نارنج و ترنج 28 آگوست 2010 در 17:22

    خوندم..
    اما راستش باید فکر کنم تا بفهممش…
    سپاسگزارم علیرضای عزیز.

  4. گودرز مهربان 29 آگوست 2010 در 14:57

    درود بر علیرضای عزیز
    صادقانه ترین نظرات برای دختر نارنج و ترنج .
    حس تعلیق رو خیلی خوب در این چند سطر تزریق کردی. کیف کردم .
    از راهنمایی بابت طراحی قالب هم ممنون . هر چه سعی کردم چیز چشمگیری نشد . آخر سر یک قالب مناسب پیدا کردم ( البته از نظر من )
    باز هم ممون اینجور نوشتهها را بیشتر میشود به عنوان ماده خام اولیه برای کار بلندتر درنظر گرفت یا تمرین ایدههای تجربی.

  5. عیسی 29 آگوست 2010 در 19:06

    مرگ ِ با شکوه ِ آقای آرزوهای کوچک … .آره، برای خودش یکپا مرگ حماسی است.

  6. درخت ابدی 30 آگوست 2010 در 05:01

    این داستانت شعرگونه و سوررئالیستیه.
    آیه نفر پا به جاده ای می ذاره که آخرش مرگه. شاید حکایت این کفش حکایت دل باشه. نمی دونم. هیچ قطعیتی وجود نداره.
    یه حکایت شاعرانه س….

  7. سیاوش 30 آگوست 2010 در 12:54

    هدیه ای ناقابل …

    این کار های کوچک را دوست دارم. گاهی تاثیر شان بیشتر از بلند هاست.بهخاطر این مؤثرتر است (البته در شکل درستاش) که ذهن خواننده را به خلاقیت دعوت میکند.

  8. سیمین موسوی سعیدی 30 آگوست 2010 در 21:24

    آنچه که به آن رسید زیاد هم دور از آرزویش نبود , با فاصله ای کوچک به اندازه ی یک حرف , از(خ ) تا (ن) .

    …حقشه …تا اون باشه که درست آرزو کنه! از یک کفش نو گرفته تا یک جاده ی هموار تا… خیلی چیزهای دیگه. خوب شناختیش ! بیچاره همتش خیلی ناچیز بود!

    یادمه اون وقتا, موقع امتحانات مدرسه وقتی پدرم از من می پرسید چرا بیکارم و درس نمی خونم , من می گفتم : باباجون به اندازه ی کافی خوندم , برای 17-18 .
    و بعد پدرم می گفت: دختر جون اقلا برای 20 بخون تا بلکه 15- 16بشی!با یک آدمی که اینقدر دنبال آرماناش (نمرهی قبولی) رفته که کفشاش سوراخ شده یکخورده مهربانتر باید بود. من در همان حال تکهتکه شدن انگار صدای شکستن قلباش را هم شنیدم! (من به عنوان راوی این شخصیت احساس مسئولیت میکنم ولی کاری هم از دستام برنمیآید)

بیان دیدگاه